‌ᴘᴀʀᴛ ᔕ6ᔕ

106 27 20
                                    


فریاد امگا نیشخندی که کم کم داشت به صورت آلفا می‌نشست رو با رنگ سفید جایگزین کرد.

میدونست زیاده روی کرده؟! بله
منتظر بود جانگ هوسوک پارش کنه؟! بازم بله
از شدت پارگی باخبر بود؟! خیر
فقط نمی‌دونست امگای سرخ شده روبه روش از کدوم قسمت حرفش بیشتر ناراحت شده..
تایپ دلقک بیمغز؟! قرص یبوست؟! اختلال بویایی... یا شایدم فعالیت های شبانه؟!

لبخند ملیح روی صورت هوسوک هیچ تناسبی به چشم هایی که ازش آتش می‌بارید نداشت!!

_«فکر کنم وقتمون تموم شده عزیزم!! خانوم دکتر لطف میکنه بعدا برامون نسخه رو آنلاین می‌فرسته خدا نگهدار»

آلفا لبخند شل و ولی به دکتر زد و پشت سر امگا مثل پسربچه های شروع به راه رفتن کرد.
صلیب کوچولویی روی سینش کشید و پشت فرمون نشست..

_ «بریم اداره!! نامجون امروز زنگ زد.. بالا سریا میخوان به صورت رسمی پرونده رو بهمون تحویل بدن!!»

اوکی

***
مشکل اساسی هوسوک سانسور بود!
آره این کلمه برای امگا فرای معنای کمیک و اندکی تلخش بود.

نه سانسور فیلم های بدرد نخور یا عکسایی که با اسپویلر توی فضای مجازی دست به دست میشد.
سانسور کردن وجودش بود که از یه جایی به بعد اوج گرفت و و کنترلش از دستان امگا خارج شد.

وقتایی که تا ساعت دو نصفه شب با صدای داد و بیداد والدینش گریه میکرد و روز بعد با چشم های گود افتاده یک لبخند مسخره میزد و محکم میگف "حالم خوبه!"
اون زمان فقط یک پسربچه بود با اینحال بازیگری بخشی از وجودش شد.
بازیگری که با نقابای مختلف نقشای جدیدی برمی‌گزید...

بعنوان یک پسربچه‌ای که کمک کم نشانه های بی‌میلی و نفرت درون خانواده‌اش میبینه، نقش یک آدم شاد و خندون گرفت که شب ها درون آغوش پدرش، درحالی‌که داره قصه های مادرش رو گوش میده!

بزرگتر شد و آغاز نوجوانیش مصادف با جدا شدن پدر و مادرش شد...
بجای اینکه بخاطر مشکلاتش پیش دوستاش گریه کنه و مثل بقیه برای کوچکترین مشکلاتش پیش مشاورهای مدرسه بره.. درون تخت خوابش فرو رفت و گریه هاش رو به خورد بالشت زیر سرش داد؛

فرداش دوباره وارد صحنه تئاتر میشد و نقاب پسری میداد که از شدت گیم زدن و شیطونی چشمانش باز نمیشه.

شانزده سالش شد، کم کم بلوغ جنسی گرگی که از همان ابتدا معلوم بود امگاست، رخ داد و قلدرای مدرسه برای پسر کوچولویی که تنها حامیش خرخون مدرسه بود دندون تیز کردن.

با بدن کبود و گونه های ورم کرده که نشان از مقاومتش برای حفظ تَن بود وارد خانه میشد و هیچکس نبود که با ترحم و دلسوزی در آغوش بگیرتش و برای زخم هاش پماد بزنه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 25 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔, 𝒋𝒖𝒔𝒕 𝒇𝒐𝒓 𝒏𝒐𝒘!(𝓥𝓱𝓸𝓹𝓮 𝓿𝓮𝓻)Where stories live. Discover now