‌ᴘᴀʀᴛ ᔕ4ᔕ

204 39 15
                                    

هوسوک ناله ای کرد و با کمی مکث از تهیونگ جدا شد.

صورت گر گرفته امگا و قفسه سینه‌ای که سریع بالا پائین میرفت، نگاه نیازمند و مطیعش به آلفا، شاید نمونه کوچکی از بهشت بود...

ولی اون بهشت قرار بود چقدر دوام داشته باشه؟!
اونشب بلاخره فردایی داشت.
فردایی که هوسوک زودتر بیدار میشد، دوش میگرفت و بدون بیدار کردن تهیونگ از خانه بیرون میزد و.. فرار می‌کرد.
مثل همیشه!!

وقتیم که برمی‌گشت، با دست های پر از پلاستیک که شامل خرید میشد، انگار که هیچوقت اتفاقی نیفتاده با آلفا شوخی می‌کرد و می‌خندید و دوباره یک تهیونگ می‌ماند و یک قلب پوچ.
آره امگای هوسوک نیازمند بود به تهیونگ...
بدنش...
توجهش...
به آلفاش...
ولی تا وقتی که خود پسر اعتراف نمی‌کرد پس چرا باید یک شب پر لذت و زندگی سرشار از تلخی رو دوباره و دوباره از سر می‌گرفتند؟!

تهیونگ موقع بوسیدن امگای مورد علاقش به همه اینها فکر کرد. منطقی عمل کردن در حالی که هوسوک نیازمند و مطیع توی بغلش بود سخت بود.

ولی نه سخت تر از وقتی که احساس می‌کرد همه چیز پوچ و توخالی بوده؛ اینقدر برای پسرش ارزش قائل بود که بعنوان یک فرد یک شبه نبینتش، مخصوصا که حالا قرار بود فرزندشونو بدنیا بیاره.

با مکث صورتش از گونه های گرم پسر فاصله داد؛
اون نگاه خمار و لپ های گل افتاده چی می‌گفتند؟!
آب گلوشو قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط بشه.

_ «فردا صبح ساعت هشت منتظرتم.
برای...»

صدای بم و خش دارش دور از ذهن ترین کلماتی که هوسوک انتظار داشت، گفت.
دستاشو از زیر بدن امگا بیرون کشید و با کمی مکث یک قدم ازش فاصله گرفت.
موهاش بخاطر چنگ های هوسوک پریشون و آشفته روی صورتش ریخته بود.

_ «برای دکتر...که باهم بریم.»

حس کرد نیازه که توضیح بده؛ چون جوری که طرف مقابل داشت نگاهش می‌کرد، انگار مغز هوسوک هنوز خمیر و بدون کاربرد بود.. چون هنوز هم داشت گیج و خمار بهش نگاه می‌کرد.

پشتشو به امگای پریشون و چشم های سیاهش کرد.
ولی لحظه آخری که می‌خواست آشپزخانه رو ترک کنه، انگار که چیزی مانع رفتنش میشد، برگشت.
بدون نگاه کردن به پسری که با موهای بهم ریخته روی کانتر، گیج و غمگین، سرشو پائین انداخته بود. مسیر رفته رو برگشت.

_«شب بخیر سوکی...»

زمزمه‌اش همراه شد با بوسه‌ای که اندازه لمس پروانه ها نرم، شیرین و بی اندازه غمناک ، روی پیشونی امگا نشست و بعد رفت.
با قدم هایی بلند و بی صدا...
زودتر از اون‌یکی، ترک کرد.

_  «ایندفعه تو تصمیم گرفتی اولین نفری باشی که
‌ ترکمون میکنی...»

زمزمه اش فقط به گوش های خودش رسید.
پوزخندی به دست‌هایی که هنوز هم حرارت بدن آلفا رو به همراه داشتند زد.

𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔, 𝒋𝒖𝒔𝒕 𝒇𝒐𝒓 𝒏𝒐𝒘!(𝓥𝓱𝓸𝓹𝓮 𝓿𝓮𝓻)Where stories live. Discover now