‌ᴘᴀʀᴛ ᔕ3ᔕ

240 44 21
                                    

«این معرکس!!!
رسما یک سال کارمونو جلو انداختی!!»

هوسوک کلافه سرشو تکان داد و متقابلا با تن صدای خود تهیونگ جواب داد.

«نهههه!! این معرکه نیست و خفه شو کیم تهیونگ!!
ما همچین کاری نمی‌کنیم نامجون!!
از جفتتون متنفرم!!»

جملاتش رو ی دوتا آلفا فریاد زد و پا کوبان از دفتر خارج شد.

ته قلبش میدونست چاره ای جز موافقت نداره..
نمیتونست اجازه بده کسایی که پشت این پرونده بودند و هر لحظه با جان مردم بازی می‌کردند، به کارشون ادامه بدن.

از طرفی غش و ضعف امگای لوسش برای اون آلفا و پیشنهاد کیم نامجون..
‌ قلب و مغزش به بازی گرفته بود.
انگار نمیتونست منطقی فکر کنه.

شاید باید یک کلوچه تازه میخورد..
توی وان سیاه محبوبش ریلکس می‌کرد و چندتا شمع با رایحه قهوه روشن میکَ...

نه رایحه قهوه نه!!

خب بیخیال شمع...
همونجوری ساده ریلکس می‌کرد تا بلاخره سروکله صاحب عذاب‌هاش پیدا شه...

فقط قبلش باید میرفت خونه..

آره بهترین کار همین بود
رفتن به خونه!!

*******

خونه مشترکش با تهیونگ!
تصمیمی بود که دوتایی بعد از اتمام کارآموزیشون تو آکادمی پلیس گرفته بودند.

نامجون برای جدا شدن از پدر و مادرش، با وجود باهوش بودن، هنوز زیادی بچه بود و نمی‌خواست از پدراش فاصله بگیره!!

هوسوک بعد از طلاق پدر و مادرش، رسما از سن ده سالگی مستقل شدن رو یاد گرفته بود و تهیونگ...
بخاطر اون پسر لوس و مامانی نزدیک ترین آپارتمانی که تا حد امکان سایه خونه پدر و مادر تهیونگ معلوم باشه اجاره کردند.

هوسوک به تهیونگ حق میداد که تمام جونش وابسته به اون دونفر باشه. خانواده سه کیم، نفره نماد واقعی یه خانواده خوشبخت و دوست‌داشتنی بودند.

مادر تهیونگ، تنها زنی بود که هوسوک از ته قلب میتونست ساعت ها، با علاقه فراوان بهش خیره بشه و هنگام خوردن کیک های وانیلیش برای بار هزارم داستان عاشقیش با پدر تهیونگ، داخل کالج رو گوش بده.
زنی که جایگاهش برای هوسوک، متفاوت تر از هر آدم دیگه ای توی دنیا بود.
از نظر امگا، دروغ گفتن به خاله میا از دروغ گفتن به مادر خودش خیلی خیلیی سخت تر بود!!

بعد از اینکه با خانواده کیم تهیونگ آشنا شد، چندباری خاله میا، مادر تهیونگ، بعنوان خاله واقعیش اومده بود مدرسه تا بخاطر کتک کاری هوسوک با قلدرها، با والدینشون صحبت کنه.

اما چالش فکری هوسوک راجب اون زن درست هست پیش شروع شد!! وقتی برای اولین بار هوسوک و تهیونگ هجده ساله جوگیر شدن و به افتخار بزرگسالیشون رفتن کلاب...
خب بعد از اون یکی از بزرگترین درگیری های فکری هوسوک این بوده که به خاله میا چی بگه؟!
زنی که میتونست قسم بخوره بیشتر از مادر خودش، مادر بود...

𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔, 𝒋𝒖𝒔𝒕 𝒇𝒐𝒓 𝒏𝒐𝒘!(𝓥𝓱𝓸𝓹𝓮 𝓿𝓮𝓻)Where stories live. Discover now