ᘏ"CHAPTER 1ᘎ

315 69 16
                                    

به نام عشق...
امیدوارم غزال گریز پا رو دوست داشته باشید🤍

امیدوارم غزال گریز پا رو دوست داشته باشید🤍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ببر سفید، محافظ مقدس

 ببر سفید، محافظ مقدس

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

شاهزاده مین یونگی

جانگ هوسوک******                                                                                   ******طبق افسانه های دور، دریاچه ای وجود داشت که درون آن آبی مقدس جریان داشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جانگ هوسوک
******                                                                                   ******
طبق افسانه های دور، دریاچه ای وجود داشت که درون آن آبی مقدس جریان داشت.
محافظ آن دریاچه، ببری سفید و افسانه ای بود.
ببری که تمام سرزمین ها خواهان شکار اون بودند و شاهزاده مین یونگی جزوی از آنها بود.
به آن ببر محافظ مقدس می گویند و اون مخوف ترین رازی هست که جنگل در خودش پنهان کرده!؛
لباس مخصوص شکارش را پوشید و موهای بلندش را بست.
دستبند های چرمی اش را پوشید و با احتیاط از پنجره ی قصر پایین پرید.
به اطراف نگاه کرد و با پیدا نشدن نگهبانی، به سمت در مخفی دوید.
شاخه و برگ ها را از روی در کنار زد و قبل از باز کردن آن، صدایی او را از جا پراند:
"علی حضرت...صبرکنید"
با رسیدن دختر، یونگی اخم کمرنگی کرد:
"منو ترسوندی کران...چیشده؟"
کران نفسش را بیرون داد و خنجری را سمت او گرفت:
"خنجرتون رو جا گذاشتید...بیرون خطرناکه"
یونگی خنجر را گرفت و لبخند محوی بر لب نشاند:
"ممنون کران...فعلا"
وارد در مخفی شد و از قصر بیرون زد.
نفس عمیقی کشید و هوای خنک نیمه شب را وارد ریه هایش کرد.
در خارج از قصر همه چیز تازه و جالب به نظر میرسید.
اما مقصد او درون جنگل بود.
او می‌خواست به دریاچه ی مقدس برود.
مکانی که طبق افسانه ها آبی مقدس و شفابخش درآن جاری بود و ببری افسانه ای از آن محافظت می کرد.
یونگی از رفتن به آن جا دو هدف داشت:
پیدا کردن درمان مادرش...
و شکار آن ببر افسانه ای؛
یونگی وارد جنگل تاریک شد.فانوسی که در دست داشت راه را روشن می‌کرد.
او برای آن که کسی متوجه ی فرارش نشود مجبور شد بدون اسب و با پای پیاده به مقصدش برود.
پس از دقایقی طولانی که دیگر پاهایش خسته شده بود از درختان متعدد رد شد و به دریاچه رسید.
آبِ زلال و شفاف در زیر نور مهتاب به زیبایی تمام میدرخشید...
با آن که فصل پاییز بود اما تمام درخت های اطراف دریاچه سبز بودند و گل های رز قرمز در خواب بودند.
یونگی شادمانه جلو رفت، فانوس را زمین گذاشت و دستش را درون آب فرو برد و آهی از حس خنکی آن کشید.
مقداری از آن نوشید و میتوانست قسم بخورد گوارا ترین آبی است که نوشیده است.
پاهایش را روی چمن دراز کرد و غنچه ی بسته ی رز را لمس کرد.
گل رز با نوازش او به آرامی باز شد و برقی در چشمان سبز فام یونگی درخشید.
آن مکان جادویی بود؛
صدای خش خشی از پشت بوته ها باعث شد حواسش را جمع کند؛
قبل از آن که بتواند خنجری را که دور کمرش بسته بود را لمس کند محکم به زمین کوبیده شد.
ناله ای از درد کمرش به خاطر کوبیده شدن به زمین کرد‌.
نفس های گرمی همراه با خرناس در صورتش پخش می شد.
چشمانش را به سرعت باز کرد و با دیدن آن موجود خشمگین و غول پیکر در چند سانتی متری صورتش، خون در رگ هایش یخ زد و مردمک چشمانش گشاد شد.
آن موجود، همان ببر سفید بود؛
یونگی می توانست قسم بخورد آن ببر اندازه ی یک خرس است، شاید هم بزرگ تر!
از چشمان اش گویی آتش می بارید و دندان های تیز و برنده اش را به نشانه ی تهدید به رخ شاهزاده می کشید.
قلب یونگی با تمام توان خودش را به قفسه ی سینه اش می کوبید.
از ترس بود یا هیجان دیدن آن موجود افسانه ای و بی همتا؟
ببر به طور هولناکی غرید و سرش را برای دریدن گردن سفید او پایین آورد.
دستان یونگی زیر جثه ی بزرگ او قفل شده بود و نمی توانست برای دفاع از خودش خنجرش را بیرون بیاورد.
چشمانش را با عجز بست و منتظر دریده شدن بدن و مرگ خود ماند.
پس از چند لحظه با حس نکردن درد،  و قلقلکی که در سمت پهلویش حس میکرد با احتیاط به او نگاه کرد.
ببر سفید بینی اش را به بدن او می کشید و با رسیدن به کیسه ی کوچکی که به کمربندش آویزان کرده بود متوقف شد.
چندبار کیسه را بویید و سپس سعی کرد پوزه ی بزرگش را درون کیسه فرو کند.
با شکست خوردن در این کار، ببر کلافه غرید، به نظر کنجکاو بود محتوای خوشبوی کیسه را ببیند.
یونگی بزاقش را بلعید و با صدایی لرزان گفت:
"هــ...هی!"
ببر با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و به چشمان سبز رنگ او چشم دوخت، هنوز گارد داشت اما به نظر محتوای کیسه برایش جالب تر بود.
یونگی سعی کرد دستش را تکان دهد:
"میخوای داخل کیسه رو ببینی؟"
پس از چندلحظه ببر تکانی خورد و کمی از وزن اش را از روی جسم او برداشت.یونگی متعجب و هیجان زده ابرویی بالا انداخت:
"تو...تو حرفامو میفهمی؟"
ببر سرش را کج کرد و به او نگاه کرد.
یونگی ناخوداگاه لبخند زد.هنوز قلبش از ترس و هیجان تند می تپید و گلویش خشک شده بود اما با احتیاط بند کیسه را کشید و آن را باز کرد.
دستش را درون کیسه برد و چند دانه آبنبات شکریِ توپ شکل بیرون آورد:
"از اینا میخواستی؟"
یونگی عاشق شیرینی جات بود و همیشه مقداری آبنبات با خود حمل می کرد.
ببر با احتیاط آبنبات را از کف دستش بویید و سپس زبانش را بیرون آورد و آن ها را لیس زد.
کف دست یونگی از تماس با پرز های زبان خیس و بزرگ او قلقلک گرفت.
ببر پس از آن که اطمینان یافت آن آبنبات ها سمی و خطرناک نیستند به سرعت آن ها را بلعید.
به نظر فراموش کرده بود باید در برابر یونگی گارد داشته باشد.
یونگی آهسته نشست و وقتی نگاه ببر رویش قفل شد حس کرد مهره های کمرش تیر کشید.
ببر جلو رفت و روی جسم رنگ پریده ی او سایه انداخت و دوباره کیسه را بویید و سعی کرد پوزه اش را درون آن فرو ببرد‌.
یونگی دستش را درون کیسه کرد و چند آبنبات دیگر بیرون آورد:
"بازم میخوای؟"
ببر به سرعت آبنبات هارا از کف دست او ربود.
یونگی خندید و سپس با احتیاط دستش را جلو برد تا پوزه اش را نوازش کند.
ببر با دیدن دست او دندان هایش را به رخ کشید و با صدای آرامی، تهدید آمیز غرید.
یونگی دستش را آرام عقب کشید:
"آروم...کاری باهات ندارم"
دوباره دستش را جلو برد و جلوی پوزه ی او نگه داشت.
یونگی همیشه اینطور با اسب های وحشی ارتباط برقرار می کرد و نمی دانست این روش برای یک ببر غول پیکر جوابگو است یا خیر.
ببر کف دست اورا با احتیاط بویید و پس از چند لحظه تردید، پوزه اش را به دستش چسباند.
یونگی لبخند زد و پوزه و پیشانی اورا نوازش کرد:
"تو خیلی زیبایی!"
ببر کف دست یونگی را که به خاطر آبنبات ها شیرین شده بود لیس زد و سپس بلند شد.یونگی همراه او بلند شد، قدش تا گردن ببر می رسید:
"اسم من یونگیه...شاهزاده ی این سرزمینم...تو اسم نداری محافظ؟"
یونگی به خود خندید، انتظار داشت آن ببر سخن بگوید؟
گردن اورا نوازش کرد:"نظرت چیه خودم برات اسم بزارم؟"
ببر خرخری کرد و کنار دریاچه دراز کشید:
"هوبی چطوره؟"
ببر تنها دم تکان داد.
یونگی با احتیاط کنارش نشست و پس از چند دقیقه سکوت، زمزمه کرد:"ملکه‌‌‌...مادرم مریضه"
زانوهایش را تا سینه بالا آورد و دست هایش را دور آنها حلقه کرد:
"همه ی پزشک ها قطع امید کردن...تنها امید ما آب دریاچه ی مقدسه...پدرم چندین سرباز به اینجا فرستاد تا از آب دریاچه برای مادرم بیارن، اما تو همشون رو کشتی"
سر برگرداند و به چشمان بی حس ببر نگاه کرد:
"میتونم یکم از آب دریاچه برای مادرم ببرم؟لطفا"
ببر همچنان خنثی نگاهش می کرد:
"من برات آبنبات شکری میارم، توهم اجازه بده کمی از آب دریاچه برای مادرم ببرم تا درمان شه...هوم؟"
ببر خرخری کرد و با دم بزرگش اورا هل داد:
"هی هی!چرا جبهه می گیری؟اصلا ببینم این دریاچه ی تو جادویی هست یا الکی ازش محافظت می کنی؟"
با ندیدن واکنشی از ببر نفسش را به تندی بیرون داد و با فکری که به سرش زد خنجرش را بیرون آورد:
"پس خودم امتحان می کنم!اگه تمام این سال ها مارو گول زده باشی زحماتم هدر می ره!"
با خنجر کف دستش را عمیق برید و سپس کمی از آب زلال را روی زخمش ریخت.
پس از حدود یک دقیقه، خونریزی بند آمد و زخم آرام آرام درحال بسته شدن شد.
یونگی لبخندی زد و دستش را به او نشان داد:
"نگاه کن هوبی! این آب واقعا جادوییه!"
ببر لیسی به زخم درحال بسته شدنش زد و سرش را روی پای او گذاشت.
یونگی تا زمان بسته شدن زخمش صبر کرد و زمانی که درمان شد، دستی به سر او کشید.
سر بزرگ و سنگینش باعث خواب رفتن پایش شده بود.
به آرامی بلند شد:
"داره صبح میشه، اگه برنگردم قصر ممکنه متوجه ی غیبت من بشن و بیان دنبالم...خوشحالم که دیدمت هوبی"
ببر دمش را به پای او کشید، به نظر اوهم از آشنایی با آن پسر زیبا خوشحال بود.
"چندروز دیگه برمیگردم تا برای مادرم آب ببرم، یادم نمیره برات آبنبات بیارم!"
لبخند لثه ای و بامزه ای زد و دست تکان داد:"خداحافظ هوبی!"
او به سمت قصر دوید و ببرِ محافظ با چشمانی براق و نافذ به رفتن شاهزاده خیره شد.
آن پسر...در لحظه ی اول باید او را می کشت؛
اما زمانی که اورا درحال نوازش گل دید، درحالی که موهای روشنش درهوا تاب می خوردند و چشمان سبز رنگش در زیر نور مهتاب می درخشید، قلبش لحظه ای برای تپیدن تعلل کرد.
و اکنون منتظر تجدید دیدار با آن پسر آبنباتی بود.
محافظ مقدس، شاهزاده را به حریم خود راه داده بود.
******
عیدتون مبارک باشه کون بلبلی های من🫂🫀
این عیدی من به شما، امیدوارم به غزال گریز پا عشق بدید.
در طول عید آگنوستزیا و اطلس هم داریم پس نگران نباشید🌝💜

Roe scape (𝘚𝘰𝘱𝘦 𝘝𝘦𝘳) Where stories live. Discover now