ᘏ"CHAPTER 3ᘎ

209 58 35
                                    

سپیده دم که فرا رسید، جشن و پایکوبی هم به اتمام رسید.
شاهزاده ی جوان دیگر نتوانست درون جشن تاجرِ جوان را پیدا کند تا از او سوال بپرسد.
یونگی درحالی که کت سنگ دوزی شده اش را از تن بیرون می آورد، به گل سرخ درون گلدان نگاه کرد.
منظور آن تاجر چه بود؟
گل را از گلدان بیرون آورد و با دقت به گلبرگ های لطیف و با طراوتش نگریست:
"اون تاجر از کجا می دونست من تو اتاقم همچین گلی دارم؟"
پس از کمی فکر کردن، زمانی که به نتیجه ای نرسید لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید و با فکر کردن به ببر دوست داشتنی اش به خواب رفت.
*******
کران پشت سر یونگی که با لجبازی به سمت در مخفی قدم
بر می داشت راه افتاد و سعی کرد او را متوقف کند:
"سرورم لطفا!...الان روزه ممکنه هویت شما لو بره!...سرورم‌‌‌ صبر کنید...ارباب لطفا!"
یونگی سمت او برگشت:
"من نگرانم! اون تاجر عوضی قطعا راجب به هوبی میدونه!
اگه بخواد شکارش کنه باید جلوش رو بگیرم!"
کران دست به سینه شد و اخم کمرنگی میان ابروهایش نشست:
"ارباب! شما خودتون می خواستید اون ببر رو شکار کنید! چرا الان انقدر نگرانش هستید؟!"
یونگی لبانش را جلو داد و زیر لب غر زد:
"اونموقع بهش وابسته نشده بودم..."
کران با دلسوزی دستی به بازوی او کشید و گفت:
"ارباب! من درک میکنم که شما قلب مهربونی دارید و سخاوتمندید...اما دوستی با یه حیوان وحشی احمقانه و خطرناکه! نمیشه به یه حیوان وحشی اعتماد کرد!"
یونگی با لجبازی سر تکان داد.
حرف های کران منطقی بودند اما او نمی توانست قبول کند:
"اون یه حیوان معمولی نیست...اون محافظ مقدسه...ببر
افسانه ای! اون...اون..."
تُن صدایش پایین آمد و گفت:
"اون هوبیِ منه...اون ببره منه!"
کران آهی کشید و خواهرانه سر اورا نوازش کرد:
"وابستگی خطرناکه ارباب...شما پادشاه آینده ی این سرزمین هستید، دوری شما ها از همدیگه به نفع جفتتونه"
یونگی پس از چند لحظه مغموم سر تکان داد.
کران همیشه منطقی تصمیم می گرفت و راهنمای او بود.
اگر می خواست پادشاه خوبی باشد و کشور با دوامی را اداره کند باید نقطه ضعفی از خود باقی نمی گذاشت و از وابستگی هایش جدا میشد.
اما آیا می توانست؟
شاهزاده می توانست از ببر دوست داشتنی اش جدا شود؟
او نیاز داشت به این سوال خود پاسخ دهد.
پس زمانی که چشم کران را دور دید، از در مخفی خارج شد و به سمت جنگل دوید.
با رسیدن به چشمه، نفس زنان دست روی زانو گذاشت و خم شد تا نفسی تازه کند.
قبل از آن که بتواند کمرش را صاف کند محکم به زمین کوبیده شد و سرش به سنگی برخورد کرد.
آهی از درد کشید و سرازیر شدن مایعی گرم و لزج را از محل زخم حس کرد.
چشم باز کرد و با دیدن چشم های خشمگینی که از آن ها آتش میبارید و دندان های تیزی که مقابل گلویش بود شوکه شد.
آن موجود خشمگین یک ببر بود؛
اما ببر خودش نه!
یک ببر نارنجی که کمی بزرگ تر از ببر سفیدش بود.
همینطور خشمگین تر؛
گلوی یونگی از ترس خشک شد و بدنش کرخت شد.
پس ببر خودش کجا بود؟
ببر غرش بلندی کرد و دهان گشود تا گلوی لطیف و شکننده ی شاهزاده را از هم بدرد.
یونگی با ترس پلک هایش را روی هم گذاشت و با خود فکر کرد کاش به حرف کران گوش می داد و امروز به جنگل نمی آمد.
ناگهان صدای غرشی آشنا شنیده شد و سنگینیِ بدن ببر از روی بدنش برداشته شد.
یونگی چشم باز کرد و با دیدی تار به ناجی اش نگریست.
هوبی بود‌...ببرِ خودش.
ببر نارنجی چنگی به کمر ببر سفید انداخت و در مقابل پنجه های ببر سفید درون گلوی او فرو رفت.
یونگی با حس سرگیجه پلک زد و سعی کرد به جنگ مقابلش نگاه کند.
اگر ببرش میمرد چه؟
آن ببر نارنجی بزرگ و بی رحم به نظر می آمد.
ببر نارنجی روی هوبی خیمه زد و خواست گلویش را گاز بگیرد اما ببر سفید چنگال هایش را درون شکم او فرو برد و با پرت شدن حواس او، گلویش را از هم درید.
یونگی دیگر نتوانست با سیاهی مقابله کند و با موج دیگر سرگیجه، بی هوش شد.
**********
با حس تیر کشیدن سر و خنکی روی پیشانی اش پلکانش لرزید و به آرامی چشم گشود.
زمانی که تاری دیدش برطرف شد، اطرافش را کنکاش کرد.
کلبه ی کوچک چوبی همراه با فرشی حصیری و اجاق گازی در گوشه ی اتاق.
آشپزخانه با دری کشویی از سالن جدا می شد.
"بالاخره بیدار شدی"
با درد سر چرخاند و نگاهش به مرد جوانی افتاد که پارچه ی روی پیشانی اش را تعویض می کرد.
با گلویی خشک و صدایی خش‌دار زمزمه کرد:
"تاجر جانگ؟"
هوسوک لبخندی زد و پارچه را از روی پیشانی او برداشت:
"هوم. آسیب زیادی ندیدی، فقط یکم تب کرده بودی که فکر کنم به خاطر شوک بوده. الان سرگیجه داری؟"
یونگی حرف او را نفی کرد و پلک هایش را به هم فشرد تا به حافظه اش یاری برساند.
با یادآوری حمله ی آن ببر نارنجی و زخمی شدن هوبی، هراسان روی تخت نشست که باعث تیر کشیدن زخمش شد:
"هی هی آروم! نباید انقدر ناگهانی بلند بشی!"
یونگی سعی کرد دست اورا پس بزند:
"برو اونور.من باید برم پیش ببرم، اون زخمی شده"
هوسوک بازوان اورا گرفت و سعی کرد مهارش کند:
"ببرت حالش خوبه.لازم نیست نگرانش باشی"
یونگی با چشمانی براق به او نگریست:
"تو از کجا میدونی؟"
هوسوک با ملایمت باند دور سرش را نوازش کرد و چشمان براق و معصوم زیتونی رنگش را با علاقه تماشا کرد:
"خودت چی فکر می کنی؟"
یونگی دست اورا پس زد و مشت محکمی به شکم او کوبید.
با تخسی مخصوص خودش هوار کشید:
"من دارم اینجا از نگرانی جون میدم اونوقت تو معما میسازی؟زود باش بگو هوبی کجاست!"
مرد جوان با صورتی جمع شده جای مشت را مالید و زمزمه کرد:
"واقعا فکر نمی‌کردم اینقدر خنگ باشی یونگیا!"
یونگی اخمی کرد و مشت دیگری به بازوی او زد:
"ادب و نزاکت یادت رفته که من رو به اسم صدا میزنی؟ بگو ببرِ من کجاست زود باش"
هوسوک با شنیدن واژه ی ببرِ من لبخندی زد و از شنیدن آن میم مالکیت لذت برد:
"لازم نیست دنبالش بگردی ولیعهده من، ببرِ تو جلوت نشسته!"
سکوت سنگینی در کلبه حاکم شد.
پس از چند لحظه شاهزاده با صورتی پیچیده زمزمه کرد:
"من به سرم ضربه خورده تو چرا احمق شدی!"
هوسوک میان ابروهایش را ماساژ داد و با کلافگی گفت:
"تو واقعا..."
حرفش را قطع کرد و با درماندگی به ولیعهده چشم سبزش نگاه کرد.
یونگی با دیدن نگاه سنگین او که جمله ی 'چقدر خنگی' را فریاد می زد، قیافه ی حق به جانبی گرفت و لب برچید:
"مگه دروغ گفتم؟ کدوم آدم عاقلی میاد میگه من یه ببرم؟ ها؟"
هوسوک به چهره ی بامزه ی او خندید و از جا برخاست تا برای شاهزاده ی دوست داشتنی اش کمی چای بریزد:
"به چی میخندی دراز؟"
خنده ی هوسوک شدت گرفت:
"متاسفم سرورم ولی قد من کاملا مناسب و استاندارده"
یونگی چشم درشت کرد و ناباور به او نگریست:
"داری میگی من کوتاهم؟ دلت کتک میخواد؟"
هوسوک چای بابونه را درون فنجان ها ریخت و مقابل او گذاشت.سیبک گلویش از خنده ای که مهار می کرد میلرزید:
"ولی حتی دستت به صورتم نمی‌رسه!"
"تو!..."
یونگی از گستاخی او به ستوه آمد.
هوسوک فشاری به شانه ی او که می خواست بلند شود و برای کتک زدن او اقدام کند وارد کرد و اورا سر جایش برگرداند:
"شوخی بسه اعلیحضرت، بهتره این چای رو بنوشی"
"تا وقتی نگی ببره من کجاست و چه بلایی سرش اومده لب به هیچی نمی زنم!"
هوسوک چند لحظه به صورت تخس او نگریست و آهی کشید.
سینیِ فنجان های چای را روی میز برگرداند و چشم بست، و سپس...اتفاق عجیبی افتاد.
یونگی بهت زده به دو گوش سفید رنگ خز دار که روی سر او پدیدار شده بودند نگاه کرد و دست جلو برد تا لمسش کند و از واقعی بودن آن اطمینان یابد.
با حس نرمیِ آشنای آن، لب گزید و به چشمان براق مرد نگاه کرد:
"تو...تو واقعا ببره منی"
مرد دستان لطیف و بزرگ شاهزاده را گرفت و زمزمه کرد:
"آره...من ببره تو هستم...هوبیِ تو"
حال که در فاصله ای نزدیک‌تر بودند یونگی می توانست زخم چنگ های ببر دیگر را روی گردن او ببیند که ناشیانه پنهان شده بودند:
"این چطور ممکنه؟"
هوسوک شروع کرد به بازی کردن با دست سفید و نرم شاهزاده ی چشم سبزش:
"من یه موجود افسانه ایم، اینم یکی از قابلیت های منه"
یونگی به دست کشیده و گندمی رنگ او که با دستانش بازی می کرد نگاه کرد و با یادآوری چیزی، گونه هایش به سرخی گرایید و تکخندی از شرم زد:
"یعنی وقتایی که شکم هوبی رو قلقلک میدادم و زیر گلوش رو نوازش می کردم درواقع داشتم با تو..."
حرفش را با دیدن نگاه خیره ی او از شرم قطع کرد.
هوسوک لبخند نرمی زد و گونه ی رزی رنگ اورا نوازش کرد.
شاهزاده اش شاداب و لطیف بود.
درست مانند رز های سرخ و جادویی که کنار چشمه می روییدند:
"آره...من بودم، تو تمام مدت با من بودی"
نوازش انگشتانش بالا تر رفتند و گوشه ی چشمانش را نوازش کردند:
"روز اول که دیدمت، هیچوقت فکر نمی کردم به اینجا برسم"
یونگی با گیجی سر کج کرد:"به کجا؟"
لمس داغ و نرمی روی لب هایش باعث شد بند دلش پاره شود و خشکش بزند.
تاجر جانگ، آن مرد گستاخ...ببره دوست داشتنی اش...
درحال بوسیدنش بود؟
هوسوک با ملایمت لب پایین اورا بوسید و کمی از او فاصله گرفت، طوری که زمانی که حرف می زد لب هایشان به هم برخورد می کردند:
"جایی که اینقدر واله و شیدای جنگلِ چشمات شم...چشمات افسونگری بلدن اعلیحضرت"
چشمان شوکه و درشت شده اش را بوسید:
"گل های من وقتی کنده بشن به سرعت پژمرده میشن، مگر اینکه اون ها با رضایت قلبی محافظ کنده شده باشن...رز های توی اتاقت از این به بعد با عشق من به تو سیراب میشن"
یونگی سر پایین انداخت و با قلبی لرزان به دست های به هم گره خورده شان و تفاوت رنگ پوستشان نگریست.
ببرش همان تاجر گستاخ بود.
می توانست به احساسات او جواب دهد؟
به چهره ی زیبای مرد خیره شد.
صورت گندم گونی که به ظرافت تراش خورده بود، چشمانی بادامی شکل و مهربان، خط فکی تیز و لب هایی قلبی شکل و خندان که خال بالای آن مانند امضای خداوند برای پایان اثر هنری اش بود.
هوسوک جدا از گستاخ بودن مهربان و شوخ طبع بود و مهم تر از همه...
او هوبی بود‌.
فشاری به دست او وارد کرد و با شرم بوسه ای به خال لبش زد و سرش را در سینه ی او پنهان کرد.
هوسوک به سر کوچکش که به سینه اش فشرده می شد خندید و با شادی دستش را دور کمر ظریفش حلقه کرد و قوس کمرش را نوازش کرد:
"پسرِ نازِ من، لازم نیست خجالت بکشی!"
لب های داغش را به لاله ی سرخ گوش او چسباند و با زمزمه ای که کرد رنگ آن را تیره تر کرد:
"برای اتفاقاتی که بعدا ممکنه بیوفته باید خجالت بکشی"
یونگی معترض مشتی به سینه ی او کوبید و با صدای خفه ای نالید:"بی حیا!، انقدر بی شرم نباش!"
هوسوک بوسه ای به سر او زد:
"باشه باشه، دیگه از اتفاقاتی که بیشتر خجالت زدت میکنن حرف نمیزنم!"
یونگی لب برچید و تصمیم گرفت مانند او پوست کلفت باشد:
"اون ببر که به ما حمله کرد کی بود؟"
هوسوک درحالی که کمرش را نوازش می کرد توضیح داد:
"اون ببر ارشد من بود.اون محافظ قبلیِ چشمه ی مقدس بود.رفته بودم پیشش تا بهش بگم من جفتم رو انتخاب کردم اما وقتی فهمید فردی که دوستش دارم یه انسانه عصبی شد و میخواست تورو بکشه"
یونگی نگران زمزمه کرد:"حالا چی میشه؟"
"نگران نباش، زمانی که بی هوش بودی پیش خانوادم برگشتم و وقتی دیدن خیلی دوستت دارم قبولت کردن"
یونگی شرمگین لبخند زد و هوسوک گونه ی سرخش را کشید.
یونگی واقعا زیبا بود.
ماه، انعکاسی از زیبایی او بود.
"بیا، باید راهیت کنم سمت قصر، داره دیر میشه"
************
بلاخره🥲 این تا آپ شد من دق کردم بای.
یونگی پسر ناز و قندِ عسله هوسوکه، هرکی مخالفه بیاد باهاش کار دارم😭🔪
وسط امتحان ریاضی نوشتمش، با ووت و نظراتتون خستگی امتحان رو از تنم بیرون بکشید لوطفا:(
از تانیا(ادیتور) هم تشکر کنید😔✨️
tanyia___
یوهنگ دوستون داره *~*❤️

Roe scape (𝘚𝘰𝘱𝘦 𝘝𝘦𝘳) Onde histórias criam vida. Descubra agora