روز سوم بهار سال ۲۰۰۰_خانه ویلایی سانگ_سئول
▪︎"امسال گل ها خیلی زیبا و سرحالن.حتی نیاز به دارویی واسه سرحال شدنشون نبود.مطمئنم این باغ امسال تو قشنگ ترین حالت خودش قرار میگیره..."
-هی تو
از فکر میاد بیرون و لبخندش محو میشه،به سمت صدا برمیگرده.مرد جوونی-حدودا سی ساله- که تقریبا همه جا همراه رییس و صاحب این خونه بود ولی هنوز،بعد از ۳ سال کار کردن به عنوان باغبون تو این خونه،چیزی جز اسم کوچیکش-جی هون- ازش نمیدونست،صداش کرده بود.
این پسر تقریبا نود درصد مواقع براش حامل پیامای بد بود...
▪︎ب...بله قربان؟
-رییس باهات کار داره.تو اتاقشه.اینجارو مرتب کن و تا ده دقیقه دیگه تو اتاق ایشون باش.
▪︎اوه بله،چشم.سریع خودمو میرسونم.
به پسر تعظیمی کرد و بلافاصله بعد از اینکه پسر رفت،شروع کرد به مرتب کردن اطراف و وسایلش تا خودشو به رییسش برسونه...
رییسش آدم خوبی بود و با اینکه گاهی وقتا واقعا عجیب میشد،اما هیچ وقت اونو اذیت نکرده بود.اتفاقا هر وقت که کمکی نیاز داشت و از رییس درخواستی میکرد،اون کمکش میکرد.
مرتب کردن اون قسمت از باغ که داشت توش کار میکرد،حدود پنج دقیقه طول کشید.تو این فکر بود که چطور تو خونه به این بزرگی،توی پنج دقیقه باقی مونده که بهش وقت دادن خودشو به اتاق رییس برسونه...
تقریبا داشت مسیرو میدویید تا به موقع برسه.آخه رییس آدم مقرراتی بود و اون برای رییس احترام زیادی قائل بود.
توی حیاط خونه،ماشین های ون سیاهی رو میدید که پشت هم وارد پارکینگ میشدن.نمیدونست چی اون توی ماشینا هست یا چه اتفاقی داره میوفته،فقط تو این سه سال متوجه شده بود که هر چند وقت،اتفاقای عجیبی تو این خونه میوفته ولی اون اهمیتی نمیداد.
اون تو این خونه یه باغبون بود و تمام تلاششو میکرد تا باغ بزرگ این خونه و باغچه های کوچیکشو مرتب و زیبا نگه داره.و واقعا هم داشت به بهترین شکل این کارو انجام میداد.
هیچ وقت نخواست خودشو قاطی مسائل این خونه کنه،چون به نظرش گاهی حتی ترسناک میومدن تا جایی که بعضی وقتا یه چیزی ته دلش میگفت از این کار استعفا بده و از این خونه برو...
ولی تهش همیشه یه چیزی بود که مانع از این میشد که تصمیمشو عملی کنه.خونوادش...همسرش که با همه وجود عاشقش بود و پسر کوچولوش که تازه امسال وارد مدرسه ابتدایی شده بود.
اون واقعا به گل و گیاها،حتی به برگ های خشک شده یا شاخه های شکسته درخت ها عشق میورزید و معتقد بود که میشه معنی زندگی رو توی گیاها پیدا کرد،مهم نیست که زنده باشن یا مرده،همشون داستان خودشونو دارن و پر از حرفن.از گیاها زندگی رو یاد میگرفت و با عشق بی مثالی که فقط تو افسانه های قدیمی میشد دید،باهاشون رفتار میکرد.هیچ وقت دلش نمیخواست که به خاطر پول برای کسی باغبونی کنه.آرزوش این بود که یه باغ،هر چند کوچیک،ولی برای خودش میداشت،اونجا گل و گیاه ها رو پرورش میداد و در نهایت به کسایی که مثل خودش به گیاها عشق میدادن،میدادشون و اونجوری،مثل بچه ای که به سرپرستی گرفته میشه،زندگی بهتری به گیاها میداد...
تا زمانی که مجرد بود و تنها زندگی میکرد،تو گلخونه ای که صاحبش یه خانوم میان سال بود و خودش هم اونجا کار میکرد،تقریبا همین کارو انجام میداد.گیاها رو با عشق پرورش میداد و وقتی کسی میومد به گلخونه تا اونا رو بخره،با ذوق و دقت و کلی جزئیات براشون توضیح میداد که چطور باید از این گیاه مراقبت کنن تا آسیبی نبینه.انگار که داشت عزیزترین آدم زندگیشو دست شخص دیگه ای میسپرد و تکه ای از روحش همیشه پیش گیاهایی که خودش رشدشون داده بود ولی یه روز خریداری میشدن،میموند...چون مطمئن نبود که آدمی که گیاهو خریده،قراره ارزش و عشق کافی بهشو بده یا نه...
یکی از روزایی که توی گلخونه مشغول کار بود و با خانوم لی-صاحب گلخونه-داشتن بذرهای جدید که براشون رسیده بود رو با دقت میکاشتن تا رشد کنه،وقتی برگشت به سمت وسایل کارش تا بیلچه رو از بینشون برداره،چشمش به یکی از خریدار ها که یه دختر جوون به همراه مادرش بود،افتاد.واسه یه لحظه تمام گلخونه و گل هایی که به همه وجودش متصل بودنو از یاد برد.حس کرد از قلبش یه نوری با سرعت زیاااد،خیلی خیلییی زیاد رد شد.لحظه ای که خریدار دیگه ای وارد گلخونه شد و با باز کردن در،باعث شد تا باد سرد زمستون موهای دختر رو واسه یه لحظه به حرکت در بیاره،حس کرد که دستاش دیگه توان نگه داشتن چیزی رو نداره،و وقتی به خودش اومد،دید که بیلچه از دستش افتاده رو زمین و خانوم لی داره پشت سر هم صداش میکنه که برگرده سر کارش...
همه اینا شاید حدود دو یا سه ثانیه طول کشیده بود ولی برای اون بیشتر گذشت...خیلی بیشتر از چند ثانیه...
به خودش اومد،برگشت و به خانوم لی نگاه کرد و تعظیم کوتاهی کرد و به سمتش رفت.کنارش نشست و گفت:
▪︎معذرت میخوام خانوم لی.
خانوم لی،انگار که تازه متوجه اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد شده بود.لبخند مهربونی به پسر زد و گفت:
+چرا نمیری یکمی به مشتری ها کمک کنی؟ممکنه سوالی در مورد گیاهی داشته باشن.من این بذر ها رو میکارم،تو برو و حواست به مشتری ها باشه.
پسر که حدس زد احتمالا خانم لی متوجه عکس العمل ضایعش به اون دختر شده باشه،گفت:
▪︎ولی خانوم،تا از ما راهنمایی نخوان چی میتونیم بهشون بگیم؟اینو خود شما بهم گفته بودین.
و شروع کرد با بیلچه خاکو کندن
خانوم لی بیلچه رو از دستش کشید و با اخمی که معلوم بود از سر عصبانیت نیست،نگاهش کرد و گفت:
+پسره ی...
جلوی ادامه ی حرفشو گرفت و دوباره گفت:
+اونو خودم گفتم،الانم نقضش میکنم.کاری که گفتمو بکن.بلند شو ببینمممم.
پسر با تعجب نگاهش میکرد.اولین باری بود که خانوم لی داشت اینقدر عجیب و غریب بهش دستور میداد.یه جورایی دیگه کاملا مطمئن شد که اون واقعا متوجه موضوع شده.
سریع از جاش بلند شد و گفت:
▪︎باشه باشههه.الان میرم خانوم.
تو دلش ولی غوغا بود،الان دقیقا دختر جلوی چشماش بود و همینطور که با لبخند داشت با مادرش گل ها رو نگاه میکردن و صحبت میکردن،
بهش زل زده بود.اما حتی جرات نداشت یه قدمم به سمتش برداره.
چند دقیقه ای در حالی که داشت خودشو مشغول مرتب کردن گل ها نشون میداد،نگاهش به حرکات دختر بود.متوجه شده بود که دختر،ناخودآگاه به سمت گل های زرد رنگ کشیده میشه...داوودی،لیلیوم،آفتابگردون،لاله و نرگس های زرد...
تو دلش سلیقه دخترو تحسین میکرد و نتیجش روی لبخندی که رو لباش میومد دیده میشد.
میدونست که رنگ زرد تو گل ها نشونه ی حال خوب و شادیه و این حس رو کاملا از دختر میگرفت.نمیدونست که دختر واقعا داره میدرخشه و وقتی به گلی دست میزنه،اون گل زیبا تر میشه یا فقط از نگاه اون اینجوریه...
محو دختر بود و هر لحظه داشت بیشتر درگیرش میشد تا اینکه یهو حس کرد یه نفر از پشت زد رو شونش.یه لحظه ترسید و برگشت پشتشو نگاه کرد.خانوم لی بود.با نگاه طلبکارانه بهش گفت:
+بهت اجازه ندادم کارتو ول کنی که بیای اینجا وقت تلفی کنی.برو باهاش حرف بزن دیگه پسره ی...
بازم جملشو نصفه ول کرد.اینجوری حرف زدن با پسر، عادتش شده بود.دلش نمیومد چیز بدی بهش بگه،حتی به شوخی.چون تو پنجاه و هفت سال زندگیش،واقعا پسری به خوبی و مهربونی اون ندیده بود.
پسر اومد چیزی بگه:
▪︎خ...خانم...آخهه
که خانوم لی مچ دستشو گرفت و به سمت دختر و مادرش که غرق انتخاب گل بودن بردش.پسر مقاومتی نکرد.وقتی رسیدن به اونا،مچ پسرو ول کرد و دستشو پشت پسر،بالاتر از کمرش گذاشت و با مهربونی واسه چند ثانیه همونجا نگهش داشت تا پسر آروم تر بشه.
دختر و مادرش که متوجه حضور اونا شده بودن،نگاهشون کردن و از نوع لباساشون متوجه شدن که اونا کسایی هستن که تو گلخونه کار میکنن.
مادر دختر لبخند زد و به سمت خانوم لی اومد و گفت:
×اوه،شما اینجا کار میکنید؟
خانوم لی هم در جوابش لبخند زد و گفت:
+بله،این گلخونه ی منه و این پسر هم پیش من کار میکنه.اگه کمکی خواستین یا تو انتخاب گل یا نوع نگه داریشون مشکلی داشتین،این پسر همه چیزو در موردشون میدونه و میتونه کمکتون کنه.
خانوم لی نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
+دنبال چه جور گیاهی هستین؟میخواین کجا نگهش دارین؟
×خب،من میخواستم واسه اولین بار تو زندگیم داخل خونه گل نگه دارم.همیشه معتقد بودم که این کار خونه رو خیلی زیبا میکنه ولی نگه داری سختی که دارن باعث میشد همیشه این فکرو از ذهنم بیرون کنم.
با دست به دخترش اشاره ای کرد و گفت:
×اما امسال دخترم قانعم کرد که امتحان کردنش ضرری نداره و اگه نتونستم نگهش دارم به گلخونه پسش میدم و خب،همونطور که میبینید،منم قانع شدم.
آخر حرفاش خنده ی ریزی کرد.
خانوم لی دو تا دستاشو به هم کوبید و با خنده گفت:
+دخترتون بسیار کار خوبی کرده که شما رو واسه اینکار راضی کرده،گل تو محیط خونه خیلی تاثیر مثبتی داره.
بعد با دستش سمت دیگه ای از گلخونه رو نشون داد و به مادر دختر گفت:
+اون سمت گلخونه کلی گیاه که مقاومت بالایی دارن و میتونین داخل خونه نگه دارین داریم.بیشتر شون گیاه های برگ سبزن و کلی حال و هوای خونتون رو عوض میکنن.
به دختر نگاهی کرد و گفت
+دخترتون هم میتونه اینجا گل های مورد علاقشو ببینه.این پسر میتونه تو انتخابش بهش کمک کنه.
به مادر دختر نگاه کرد و بدون اینکه بهش فرصت بده که چیزی راجع به اینکه -میخوام دخترم هم باهام بیاد- یا -دخترم هم باید تو انتخاب کمکم کنه-بگه،اونو به سمت دیگه ی گلخونه برد.
و پسر فهمید که حالا که خانوم لی اونو با دختر تنها گذاشته،باید حرفشو به دختر بگه...
سعی کرد نشون نده که اضطراب داره و به دختر که بعد از رفتن مادرش تنهایی مشغول نگاه کردن و گشتن بین گل ها شد،گفت:
▪︎گل خاصی هست که دوستش داشته باشین؟شاید بتونم کمکتون کنم.
دختر بهش لبخند زد و با لحن مودبانه ای گفت:
*اوه...خب،من راستش گلی میخوام که کنار پنجره اتاقم،روی طاقچه نگهش دارم.میخوام کلی گل بده و الانم که نزدیک بهاره،واسه همین دوس دارم حال و هوای بهارو تو اتاقم هم بیارم.
▪︎خب...پس...
یه نگاهی به اطرافش کرد تا گلدون گل های داوودی زردی که چند وقت بود کلی گل داده بود و هر روز خیلی هم بهش میرسید رو بهش نشون داد.
▪︎این...این به نظرتون چطوره؟البته اگه رنگ زرد رو دوست دارین.
از عمد این رو گفت تا مطمئن بشه که رنگ مورد علاقه دختر همین هست.
دختر با دیدن گل لبخند پر از ذوقی زد.نظرش به گلدون جلب شد.
*این،این واقعا قشنگهههه...چطور خودم ندیدمش؟بله بلههه،زرد واقعا رنگ مورد علاقه منههه...چقدر جالب که اینقدر اتفاقی همین رنگ گل رو بهم نشون دادین.
پسر لبخندی زد و حس کرد که قلبش داره سریع تر از همیشه میتپه.
از اینکه چیزی که در مورد دختر متوجه شده بود،درست بود،واقعا خوشحال بود و حتی به خودش افتخار میکرد.
دلش میخواست صحبت کردن با دختر رو ادامه بده و حرفاشون همینجا تموم نشه.اما اضطراب هم داشت.این اولین باری بود که تو این بیست و هفت سال که از عمرش گذشته بود،تو همچین موقعیتی با یه دختر قرار گرفته بود.
▪︎معمولا مشتری های ما اهل همین محل یا اطراف اینجان،اما من تا حالا شما رو اینجا ندیدم.تازه به این محل اومدین؟
*اوه بله،پدرم به خاطر شغلش باید به دگو میومد،ما هم همراه اون به اینجا اومدیم.قبلا تو سئول زندگی میکردیم.
▪︎اوه،پس تو پایتخت زندگی میکردین.احتمالا با زندگی تو دگو فرق داشته.
*خب،یه جورایی.اما من دوست دارم که زندگی تو شرایط جدید رو تجربه کنم.اذیتم نمیکنه.تنها بدی که داره،اینه که از دوستام دور میشم...
پسر در حالی که سرش رو تکون میداد تا حرف های دختر رو تایید کنه، نگاه دختر رو دنبال کرد و متوجه شد که نگاهش به گلدون گل داوودی زردی هست که بهش نشون داده.حس کرد که دختر دلش میخواست گل رو از نزدیک ببینه.
به سمت گلدون رفت و چون گلدونش پشت گلدون های دیگه بود،کمی خم شد و گلدون رو برداشت.با گلدون به سمت دختر رفت و به بهونه توضیح دادن در مورد گل،به دختر نزدیک شد،جوری که تنها فاصله بینشون،همون گلدون بود.
همونطور که داشتن به بهونه گل با هم صحبت میکردن و ظاهرا دختر هم حس بدی نسبت به این موضوع نداشت،مادر دختر و خانوم لی در حالی که با هم میخندیدن و یک گلدون تو دست خانوم لی و یکی تو دست اون خانوم بود،به سمت دختر میومدن.
پسر و دختر تا متوجه این موضوع شدن،ناخودآگاه از هم فاصله گرفتن.
مادر دختر وقتی بهش رسید،به دختر گفت:
×هوا یونگ،بیا،ببین چه گلای قشنگی گرفتم،واقعا زیبان...واقعا خوشحالم که به حرفت گوش دادم و اومدیم اینجا.
▪︎"هوا یونگ...این واقعا یه شوخیه؟اگه اشتباه نکنم،معنی اسم هوا یونگ،گل زیبا هست..."
حس میکرد که این دختر تو سرنوشتش هست و هیچ جوره نمیتونه ازش دل بکنه.تو همین دیدار اول حس میکرد از همه گل هایی که تو این سال ها دیده و کاشته و پرورش داده،زیبا تره.اون هیچ وقت گل مورد علاقه ای نداشت و همه ی گیاه ها رو به یک اندازه دوست داشت و معتقد بود همشون به یک اندازه با ارزش و زیبان.ولی تو این لحظه،حس میکرد بالاخره گل مورد علاقه زندگیشو پیدا کرده.هوا یونگ،گل زیبای مورد علاقش...
همه ی حواسش به دختر و زیبایی هاش بود.با سوال مادر هوا یونگ به خودش اومد.
×راستی هوا یونگ،گلی که دنبالش بودی رو پیدا کردی؟
پسر ناخودآگاه گلدونی که تو دستش بود رو به سمت مادر دختر گرفت.
▪︎گلی که انتخاب کردن.خدمت شما.
مادر هوا یونگ نگاهی به پسر کرد،گلدون رو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد.
×وااای هوا یونگ،چه گل قشنگی انتخاب کردی.این داوودیه؟
*آره مامان.این آقا کمکم کردن که پیداش کنم.خودمم خیلی دوستش دارم.
پسر از ته قلب و با صدای آروم خندید.
اون روز،هوا یونگ و مادرش گل هایی که خریدن رو به خونه بردن و بعد از اون هوا یانگ چند بار به بهونه اینکه نمیدونه چجوری به گل داوودیش رسیدگی کنه،به گلخونه اومد و کم کم بین اون و پسر علاقه ای شکل گرفت و بعد از شش ماه آشنایی و رفت و آمد،پسر اونو از خانوادش خواستگاری کرد و بعد از مدتی،اونا دیگه با هم ازدواج کردن.
دو سال بعد از ازدواجشون،وقتی پسر در آستانه ۳۰ سالگی و هوایونگ ۲۷ ساله بود،اونا صاحب یه پسر شدن.و 'یونگی' اولین فرزند خانواده مین،روز ۹ام ماه مارس تو سال ۱۹۹۳،توی شهر دگو متولد شد.
چهار سال بعد از تولد یونگی،خانم لی به علت مشکلات مالی تصمیم گرفت گلخونه رو بفروشه و برای زندگی بچه هاش خرجش کنه.بعد از اون،آقای مین که دیگه کاری تو دگو پیدا نکرد،تصمیم گرفت به همراه خانوادش به سئول برن و اونجا زندگی کنن.و همونجا بود که توسط یکی از دوستاش،به عنوان باغبون به ویلای سانگ رفت و استخدام شد.و تا امروز،سه سال از اولین روز کاریش تو اون عمارت میگذشت.***
وقتی به سمت اتاق رییسش میرفت،امیدوار بود که حرف از اخراج یا چیزی شبیه به این نباشه،چون تو سه سالی که اینجا کار میکرد،تونسته بود زندگی خیلی بهتری نسبت به قبل برای خانوادش بسازه واگه از اینجا میرفت،سخت میشد کاری پیدا کنه که درآمد اینجا رو داشته باشه.
همینطور که تو این فکرا غرق بود،متوجه شد که به راهرو اتاق رییسش رسیده.
بادیگارد های اون قسمت،با هماهنگی با رییس،بهش اجازه ورود به اتاق رو دادن و حالا اون اینجا بود،توی اتاق رییسش،آقای سانگ.کسی که با همه وجودش براش احترام قائل بود.***
سلام بچه ها،این اولین فیکی هست که دارم مینویسم و امیدوارم که دوسش داشته باشین🧡
من آرمی هستم و تو این فیک از اسامی اعضا و شخصیتشون استفاده میکنم.
اما یه فرقی که این فیک با فیکای دیگه ای که احتمالا هممون تا حالا خوندیم داره،اینه که اعضا با هم کاپل نیستن و با اینکه هنوز تصمیم قطعی در موردش نگرفتم ولی احتمالا کاپل گی نداریم،یا اگه باشه هم در مورد همه اعضا نیست.که این موضوع یه خورده ریسکیه در واقع و میدونم که خیلی ها ممکنه دوستش نداشته باشن.اما حسم اینه که میتونه جالب باشه و خوشحال میشم که بخونیدش و نظرتون رو بهم بگین.🧡🧚🏻
اگه ازش خوشتون هم اومد،خوشحال میشم که ووت بدین⭐
و اینکه،امروز روز اول عیده.سال ۱۴۰۳ تون مبارک☺🧡
۱۴۰۳/۰۱/۰۱sam.
YOU ARE READING
مهره جواهر🌌
Actionداستان عاشق شدن مرد باغبون جوونی که یازده سال بعد از ازدواجش با دختر مورد علاقش،درگیر یه سری مشکلات میشه و زندگی خانوادگیش دچار فروپاشی میشه. بعد از چند سال که پسر باغبون بزرگ میشه،میره دنبال انتقام از کسایی که زندگیشونو خراب کردن و تصمیم میگیره که...