مدرسه یونگی
زمان خوردن ناهار بود.یونگی و جین،مثل همیشه روبروی هم،روی میز چهارنفره ای که غیر از اونا کسی سمتش نیومده بود نشستن و غذایی رو که توی سینی های رنگی ریخته شده بود رو،روی میز گذاشتن.
یونگی شب قبل،شام هم نخورده بود و صبح هم قبل از مدرسه به خاطر حال بد پدر و مادرش،با اینکه مادرش صبحانشو آماده کرده بود،نتونست چیز زیادی بخوره.اولین باری بود که پدر و مادرش رو اینقدر ناراحت و عجیب میدید.
■هی یونگی.
یونگی با شنیدن صدای جین،از فکر اتفاقای دیشب بیرون اومد.
به جین که داشت ساندویچشو با اشتها میخورد نگاه کرد و به معنی 'چیه؟' سرشو تکون داد.
■غذاتو بخور دیگه.تا چند دقیقه دیگه باید برگردی تو کلاس.
یونگی لب پایینشو کمی جمع کرد و معلوم شد که از چیزی ناراحته.
●الان گرسنه نیستم.
جین،جویدن غذاشو تو دهنش متوقف کرد و با تعجب گفت:
■چجوری گرسنت نیست؟تو از صبح هیچی نخوردی.
بابام همیشه میگه اگه غذا نخوری،ضعیف میشی و بعدشم همه بهت زور میگن.یونگی با همون قیافه ناراحت،نگاهی به هیونگش کرد ولی چیزی نگفت.
جین ادامه داد.
■پس اگه نمیخوای من بهت زور بگم،غذاتو بخور.یونگی که انتظار نداشت منظور جین از کسی که قراره بهش زور بگه،خودش باشه،دست به سینه نشست تا نشون بده به خاطر این حرف جین،باهاش قهره.
■یااا،تو امروز چت شده؟
جین،ساندویچ یونگی رو از تو ظرف غذاش در آورد و به سمتش گرفت.
■باید غذاتو بخوری که بتونی واسه خواهرت یه داداش بزرگِ قوی باشی.تو که نمیخوای وقتی کسی اذیتش میکنه،فقط وایسی و نگاه کنی،چون زورت بهشون نمیرسه!
یونگی،بعد از شنیدن این حرف،نگاهی به جین کرد،ساندویچشو که به سمتش گرفته بود رو از دستش گرفت و گفت:
●دلم غذا نمیخواد،ولی فکر کنم راست میگی.پس فعلا اینو میخورم.
جین که متوجه شده بود یونگی مثل همیشه نیست،یکی از شیرینی هایی که تو ظرف غذاش داشت رو برای اون گذاشت.
■اینم بخور.واسه تو.
تو شیرینی دوس داری.شاید از بداخلاق بودنت کم کنه.یونگی ته دلش ناراحت بود از اینکه همچین حسی به صمیمی ترین دوستش داده.
اما دست خودش نبود.دیشب تو خونشون چیزایی رو دید و حتی شنید که خیلی خیلییی دور از جو همیشگی خانوادش بود.آروم و بدون اینکه بقیه بچه ها بشنون،گفت:
●من بداخلاق نیستم هیونگ.میترسم...جین که دیگه آخرای ساندیچش بود،با چشماش به یونگی اشاره کرد که غذاشو بخوره.وقتی لقمه آخرشو خورد،گفت:
YOU ARE READING
مهره جواهر🌌
Actionداستان عاشق شدن مرد باغبون جوونی که یازده سال بعد از ازدواجش با دختر مورد علاقش،درگیر یه سری مشکلات میشه و زندگی خانوادگیش دچار فروپاشی میشه. بعد از چند سال که پسر باغبون بزرگ میشه،میره دنبال انتقام از کسایی که زندگیشونو خراب کردن و تصمیم میگیره که...