۳

20 5 10
                                    


یونگی بعد از شنیدن حرف پدرش،با اینکه هنوز نمیدونست که اون داره در مورد چی صحبت میکنه،ناخودآگاه اضطراب گرفت و دست اونو محکم تر گرفت ولی حتی تو همون حالت هم حواسش بود که به زخم دست پدرش آسیبی نرسونه اما متوجه شده بود که باندی که زخم هانول باهاش بسته شده خیلی کثیف و خاکی هست.

هوایونگ سعی کرد آروم باشه.در حالی که صورت همسرشو نوازش میکرد و عرق روی پیشونیش که به خاطر استرس بود رو با کف دستاش پاک میکرد،با لحنی که مادر با بچش صحبت میکنه گفت:
*یوبو...به من بگو چی شده.نگران نباش عزیزم.هر چیزی که شده با هم درستش میکنیم.من کنارتم هانول.

هوایونگ تمام توجهشو به همسرش داده بود.تا حالا اونو اینجوری ندیده بود برای همین خیلی مضطرب بود اما فعلا تنها کسی بود که میتونست اوضاع رو آروم کنه.
بدون اینکه به یونگی نگاه کنه در حالی که داشت موهای همسرش رو نوازش میکرد.گفت:
*یونگی یه دستمال برام بیار.

یونگی دست پدرشو رها کرد،با قدم های کوچیک و بچگانش دویید و یه دستمال برای مادرش آورد.
بدون اینکه چیزی بگه،دستمال پارچه ای رو روی پای پدرش گذاشت و هوایونگ هم اونو گرفت و ازش برای خشک کردن صورت هانول استفاده کرد.

یونگی بازم دست پدرشو نگه داشت.انگار اگه اونجا می ایستاد و این کارو نمیکرد،انرژی واسه ایستادن نداشت.

*هانول...بهتر شدی عزیزم؟

هانول که هنوزم رنگ صورتش برنگشته بود و تقریبا داشت میلرزید،سعی کرد چیزی بگه.
▪︎ه...هوایون..گ من...من اشتباه کردم.اشتباه بزرگی کردم.

قطره اشکی از چشماش پایین اومد.
▪︎کمکم کن...

هوایونگ حالا با این حرف دیگه حتی نمیتونست تضمین کنه که خودشم مثل همسرش اینجوری ضعف نکنه.آخه اونا صبح با هم رفته بودن بیمارستان.هانول فهمیده بود که داره برای بار دوم پدر میشه و با روحیه ی عالی رفته بود به محل کارش.آخه اونجا چه اتفاقی میتونست بیوفته که تا این حد حالشو بد کرده؟؟
هوایونگ میدونست هر چیزی که هست،مربوط به تصمیمی هست که شب قبل،هانول داشت میگرفت و حرفایی که در مورد ترفیع شغلیش میزد.اما فکر نمیکرد که تا این حد بتونه به همسرش آسیب بزنه.

*حرف بزن هانول.بهم بگو چی شده.اگه بگی،بهت قول میدم که کمکت میکنم.از من مطمئن باش.همه تلاشمو میکنم.

دستاشو دور گردن هانول حلقه کرد و رفت توی آغوشش و با صدایی که میلرزید و نشون از این بود که دیگه نتونسته خودشو کنترل کنه و داره گریه میکنه،گفت:
*هانول...خواهش میکنم.به خاطر پسرمون بهم بگو.لطفااا

هانول با آخرین توانی که داشت،دستشو روی کمر هوایونگ گذاشت و آروم نوازشش کرد.
چند ثانیه بعد هوایونگ،با چشمای خیس از اشک،از بغلش اومد بیرون تا حرفاشو بشنوه و دست هانول که روی کمرش بود،بی اختیار افتاد روی مبل.

مهره جواهر🌌Where stories live. Discover now