۵

16 3 5
                                    

سال ۲۰۰۷_دگو

تو این چند سالی که همراه مادرش داشتن توی خونه مادربزرگش زندگی میکردن،روزی نبود که خاطرات چندسال پیش رو به یاد نیاره.
یونگی همیشه پسر آرومی بود ولی خودش بهتر از هر کس دیگه ای میدونست که این آرامش فقط تو ظاهرشه که داره حفظش میکنه.وگرنه اتفاقی که برای پدرش و زندگیشون افتاد،برای یه بچه هفت ساله اونقدری سنگین بود که آسیبش تا الان همراهش بمونه...

هر چقدر بزرگتر میشد،دیدن مادرش که رویای طراح لباس شدن داشت ولی الان مجبوره از صبح تا غروب توی یه تولیدی لباس کار کنه تا بتونه خرج تحصیل و زندگی تنها پسرشو بده،بیشتر عذابش میداد.

مادربزرگش با حقوق همسرش که وقتی یونگی دو سالش بود فوت شد،زندگیشو به ساده ترین شکل ممکن میگردوند و با اینکه پول زیادی نبود و به میشه گفت کفاف یک نفر رو میداد،ولی همیشه مقداری از اون رو به هوایونگ میداد تا کمی کمک حالش باشه...

یونگی بارها به مادر و مادربزرگش گفته بود که اگه بره جایی و کار کنه،میتونه کمک خوبی براشون باشه یا اینکه حداقل میتونه خرج خودشو بده تا اونا راحت تر زندگی کنن ولی اونا قبول نمیکردن.مخصوصا مادرش...

هوایونگ اصرار داشت که خودش کار میکنه و تمام تلاششو میکنه تا یونگی راحت درس بخونه.

البته حق هم داشت.

یونگی هیچ وقت برای درس خوندن وقت زیادی نمیزاشت ولی نمره هاش هیچ وقت کم نبود و این نشون از استعداد و هوش پسر بود که مادرش اینو بهتر از هر کسی در مورد یونگی میدونست.

اون همیشه به یونگی میگفت که با درس خوندن میتونه در آینده زندگی راحتی داشته باشه.

یونگی هم تا همین یکی دو سال پیش،این حرف مادرش رو قبول داشت ولی بزرگ شدن خیلی چیزا رو تو زندگی آدما تغییر میده...

یونگی دو ماه دیگه پونزده ساله میشد.
و این اواخر طرز فکرش در مورد همه چیز بی نهایت تغییر کرده بود.

تو یه سال اخیر،مدام خواب پدرش رو میدید.

تصاویر مبهمی از اون عمارت که پدرش توش کار میکرد و تو بچگی با مادرش به اونجا رفته بود رو میدید.

نوزادی رو میدید که تنها توی فضایی بی انتها رها شده و گریه میکنه و دست و پا میزنه؛و شک نداشت که این همون یونجو خواهر کوچولوی بیچارشه که هیچ وقت به این دنیا نیومد و اون،شانس برادر بزرگ بودن رو برای همیشه از دست داد.

توی خواب میدوید که بره و اون بچه رو بغل کنه و آرومش کنه.
بهش بگه 'هیییشش،نگران نباش کوچولو.داداشت اینجا پیشته' اما اون فضا بی انتها بود...
یونگی با وجود اینکه با همه توانش میدویید،ولی هیچ وقت به اون بچه نمیرسید.
درست مثل بیداریش...
اون هیچ وقت نتونسته بود به خواهرش کمکی بکنه...

مهره جواهر🌌Where stories live. Discover now