۲

44 5 17
                                    


ویلای سانگ

□خودت میدونی پوشوندن این افتضاحی که بار آوردی چقدر ریسک بزرگی بود.اما من بابت دِینی که بهت داشتم برات انجامش دادم.از این به بعد برای هیچ کدوم از کارات سراغ من نیا.نه گند کاری هات و نه کارای پر سودت.معامله چندین ساله ما بالاخره تموم شد.
با صدای تق تق در،رییس سانگ،بدون خداحافظی،تلفنو قطع کرد و بعد به شخص پشت در اجازه ورود داد.
اعصابش از اتفاقایی که تو این مدت افتاده بود،خرد بود.تو تموم سال هایی که از سن جوونیش تا حالا تو این کار بود،این بد ترین و سخت ترین تاوانی بود که برای یه اشتباه داشت پس میداد.یه اشتباه قدیمی...

کتشو مرتب کرد و در حالی که سیگارشو با یه فندک قدیمی که میشه گفت عتیقه محسوب میشد،روشن کرد و پشت پنجره قدی اتاق کارش ایستاد و به بیرون نگاه کرد.
باغبون خونش،طبق دستوری که خودش داده بود،به اتاقش اومده بود.

▪︎رییس،بهم گفتن که با من کاری داشتین.
باغبون در حالی که هنوز در حالت تعظیم بود،اینو گفت و منتظر جواب رییسش موند.

رییس سانگ،بدون اینکه نگاهشو از بیرون پنجره برداره،در همون حالی که هر چند ثانیه پکی به سیگارش میزد،گفت:
□دیر کردی آقای مین.یادمه گفتم ده دقیقه بعد اینکه دستور بهت رسید اینجا باشی.

باغبون تو یه لحظه نگرانیش حتی بیشتر از قبل شد.
حس کرد رییسش میخواد از همینجاها شروع کنه تا برسه به اینکه میخواد اونو اخراج کنه‌.حتی یه درصدم به اینکه رییس برای اخراج اون نیازی به بهونه آوردن نداره،فکر نمیکرد.در واقع،اون همه ی آدما رو مثل خودش با ملاحظه و با محبت میدید‌.در حالی که زیر چشمی،در حالی که هنوز تو حالت تعظیم بود،نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق رییسش کرد.به جای ده دقیقه،حدود بیست دقیقه گذشته بود.با اضطراب گفت:
▪︎ج.جناب رییس،بابت این موضوع واقعا معذرت میخوام.متاسفانه تا وسایلی که داشتم باهاش کار میکردمو مرتب کنم و به سمت اتاقتون بیام،بیشتر از زمانی که تعیین کردین طول کشید.

رییس سانگ در حالی که نگاهش هنوز به بیرون بود،پوزخندی زد.روشو به سمت باغبون کرد و با دست به یکی از صندلی هایی که پشت میز بزرگ مذاکرش با آدمای عجیب دیگه ای مثل خودش بود،اشاره کرد که بشینه.
باغبون از این حرکت تعجب کرد.چون حس میکرد که لیاقت نشستن پشت این صندلی ها رو نداره.احساس میکرد اونجا جای نشستن آدمای بزرگه و خودشو خیلی دور از جایگاه اونا میدونست.اما از اونجا که دستور رییس بود،با کمی تردید،صندلی سوم سمت راست میز رو انتخاب کرد و رییس هم،پشت صندلی خودش که راس میز قرار داشت نشست و بعد از چند پک آخر از سیگارش،اونو تو جاسیگاری خاموش کرد.

□باغ خیلی زیبا شده آقای مین.

باغبون،از این حرف جوری خوشحال شد که برای یه لحظه حس کرد پاهاش واقعا کمی از زمین فاصله گرفته و داره پرواز میکنه.حس میکرد مزد زحماتشو گرفته.به علاوه،این اولین باری بود که رییسش در مورد زیبایی باغ باهاش صحبت میکرد.با لبخند بزرگی که هر کاری کرد نتونست کنترلش کنه که از صورتش محو بشه،گفت:
▪︎︎این...رییس این نظر لطف شماست...خوشحالم که از کارم راضی هستین.

مهره جواهر🌌Where stories live. Discover now