خونه مادربزرگ یونگی_ساعت پنج غروب○هیونگ...هیوووونگگگگگ
یک ساعتی میشد که یونگی از مدرسه رسیده بود به خونه و روی ایوان خوابش برده بود تا اینکه با شنیدن صدای آشنایی که به در حیاط میکوبید از خواب بیدار شد.
یکی از چشماشو به زور باز کرد و در حالی که با دست مشت شدش،چشمِ بستشو میمالید،به زور از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
زیر لب با خودش غر غر میکرد:
●باز معلوم نیست چه کوفتی دیده.در رو باز کرد و درست تو همون لحظه،دست کوچیکی،مچ دستشو گرفت و بدون هیچ حرفی اونو دنبال خودش کشوند.
پسر شروع کرد به دویدن و یونگی هم به اجبار پشت سرش میدوید.
پسر همونطور که میدویدن گفت:
○هیووونگ،یه چیزی پیدا کردم که از تعجب شاخ در میاریییییونگی در حالی که پشت پسر کوچیکتر میدوید گفت:
●باااور کن یه روزی میکشمت بچههه.
من چرا باید همیشه شاهد کشفیات تو باشم آخههه؟؟پسر که به این لحن هیونگش عادت داشت،خندید و گفت:
○چون تو هیونگمیییبعد مچ یونگی رو محکم تر گرفت و با سرعت بیشتری دویدن.
یونگی لبخندی زد که پسر ندید و گفت:
●از دست تو جانگکوک.نزدیک خونه پدری جانگکوک ایستادن.
یونگی حدس میزد که این بچه،باز یه خراب کاری کرده یا مثلا به خیال خودش یه گیاه دارویی جدید کشف کرده یا نشسته یه زبون جدید واسه خودش ساخته که مثلا فقط به یونگی هیونگش گفته که اون زبون آدم فضایی هاست و اونا تنها کسایین که ازش خبر دارن.
زمستون دو سال قبل،با جدیت تمام میگفت که شب کریسمس سورتمه ی بابا نوئلو تو آسمون در حال پرواز دیده و تا چندین ماه از جزئیات چیزی که دید حرف زد تا خودش کم کم فراموش کرد و خب،بقیه چاره ای جز قبول کردن داستان های هیجان انگیز ذهن جانگکوک نداشتن!
-کوکی کوچولوی رویاپردازمون-
یونگی دست به سینه ایستاد و با لبخند به اطراف نگاه میکرد و وقتی چیزی پیدا نکرد،گفت:
●خب،سوپرایز جدیدت چیه کوک؟؟
YOU ARE READING
مهره جواهر🌌
Actionداستان عاشق شدن مرد باغبون جوونی که یازده سال بعد از ازدواجش با دختر مورد علاقش،درگیر یه سری مشکلات میشه و زندگی خانوادگیش دچار فروپاشی میشه. بعد از چند سال که پسر باغبون بزرگ میشه،میره دنبال انتقام از کسایی که زندگیشونو خراب کردن و تصمیم میگیره که...