با دیدن ماشین زرد رنگ اون دو زیر دست، به پاهاش سرعت داد و راهه کارخونه ی توزیع رو به پیش گرفت!چهار روز از وعده گذشته بود و سگ دیوانه، دیوانه تر از این بود که برای منتظر نگه داشتنش به یکی رحم کنه!
میدونست این دو نفر از سگ دیوانه دستور میگیرن و فرستادن این دونفر به دنبال کسی یعنی سگ دیوانه فقط یک جنازه میخواد.
دویدنش رد پای نگرانی برای مینهو رو به جا میذاشتن و حالا با پیچیدن توی کوچه ی تنگ اون ماشینِ زرد رنگ ناپدید شد.قفسه ی سینهاش به سوزش افتاده بود اما نمیتونست برای یک ثانیه هم متوقف بشه!
باید عجله میکرد و اون مورفینارو قبل ازینکه بلایی سر مینهو بیارن به دستشون میرسوند.
سمت چپ سینش از شدته ضربان قلب، به سرعت بالا پایین میشد.کوچه های فرعی طولانی تر شده بودن و جیسونگ هر لحظه بیشتر بغضِ سوزناک گلوشو به پایین میفرستاد.
با رسیدن به اون در فلزی اطراف رو با چشماش زیرنظر گرفت اما هیچ جعبه ای جز کارتون های خالی هیچ چیزه دیگه ای نبود!
ناگهان همه چیز برای جیسونگ به چرخیدن دراومده بود.
زانوهاش سست شده بود و نمیتونست دیگه حرکت کنه.
چرا جونگین چیزی رو اینجا نذاشته بود؟از سرگیجه و ضعف زانوهاش به دیوار تکیه زد و خیره به دوربین بالای در، شد.
جونگین میدیدتش؟ میدید که چطوری با چشم هاش التماس میکنه؟نمیدونست چند دقیقهاس که با خواهش، به دوربین زل زده بود حتی زمانی که چشماشو پر از اشک گرفته بود و دیدشو تار کرده بود، بازهم خیره بود.
دیگه حتی انرژی ای در پاهای لرزونش نبود که ازینجا بره تا مینهو رو تنها نذاره!اما جونگین..
جونگین میدید که چطور برادرش با التماس به دوربین نگاه میکنه و به دیوار تکیه زده!
میدید که سعی در راه رفتن داره ولی هربار زانوهاش با لرزش خم میشدن و روی زمین می افتاد!
ناامیدی رو میدید..همینطور که سه ساله پیش برای خودش اتفاق افتاده بود.جونگین میتونست بی اهمیت بشه و زندگیشو همینطور که بود ادامه بده.
میتونست چشماشو از مانیتور جلوش برداره و انتقام این سه سالو از برادرش بگیره.اما برخلاف همه ی فکرهایی که به سرش زده بود، شیشه ی مورفین هارو که توی ظرف غذا پنهان کرده بود رو از کناره مانیتور برداشت و با قدم های نامطمئن به سمت در فلزی رفت.
به خودش قول داد آخرین باری بود که به
جیسونگ کمک میکرد!
اون هم فقط بخاطر حرفی بود که جیسونگ بهش زده بود"میخواستی مثل الان من بشی؟"
قطعا جونگین اینو نمیخواست و از جیسونگ ممنون بود که سه سال پیش دستشو نگرفته بود تا پا به پاش قدم بزاره!شاید توی خونه با پدر مادرش سختی کشیده بود اما فکرمیکرد به اندازه ی جیسونگ نبود.
اون دیگه با پدرمادرش زندگی نمیکرد اما جیسونگ چی؟ سختیهاش تموم شده بود؟
YOU ARE READING
DOPAMINE [Minsung]
Romance" بعد از زندگیای که توی بالاترین حد از دوپامین ساختم، میتونی بهم بگی خودخواه، عوضی. اما بزار قبلش بگم، من عاشق خودخواه بودن برای 'اون پسر' بودم. " - هان جیسونگ -