دو هفته از مرگ پادشاه و آماندا گذشته بود.
توی این زمان همونطور که به ملکه قول داده بودن دیداری باهم نداشتن و دلتنگی لیلی رو جون به لب کرده بود.
اون تمام مدت با حرف هایی مثل:( بکهیون قبلا هم ماه ها غیبت داشته و من تحمل کردم) سعی میکرد خودش رو راضی کنه اما فایدهای نداشت چون این بار میدونست از طرف شوالیه پس زده نمیشه؛ میدونست اگه بره کنارش آغوشی رو که سال ها فقط تصور میکرد با پوست و گوشتش میتونه احساس کنه.لیلی هر شب با فکر اون بوسه توی جنگل به خواب میرفت و صبح ها رو با فکر آینده به شب میرسوند.
دخترک حتی اسم بچه هاش رو هم انتخاب کرده بود اما با این حال باید نظر بکهیون رو هم میپرسید هرچی نباشه اون پدرشون بود، بهترین پدر دنیا.بکهیون تمام مدت به ملکه کمک میکرد. اریک رو همراه خودش کرده بود تا کم تر به نبود آماندا فکر کنه و حالا روز تاجگذاری فرا رسیده بود. بیشتر از این نمیتونستن جشن رو به عقب بندازن ، سیاست اقتضا میکرد هرچه زود تر پادشاه بر تخت سلطنت بشینه.
افراد مهم همگی دعوت شده بودن از شورای کلیسا تا پادشاه پیر دانویگان و حاکمان دهکده های اطراف.
امروز بجز دانیل برای لیلی و بکهیون هم روز مهمی بود.
استرس مثل خوره به جون هر سهشون افتاده بود و شوالیه مهارت بیشتری برای کنترل ترسش داشت."گفتم نمیخورممم."
دانیل فریاد زد و لیوان نوشیدنی رو که خدمتکار سمتش گرفته بود پرت کرد .
دمنوش گرم پخش زمین شد و لیوان فلزی با صدای بلندی چند بار به زمین کوبیده شد و در نهایت جلوی پای شوالیه از حرکت ایستاد.بکهیون یکی از دست هاش رو، روی شمشیر بسته به کمرش گذاشت و با چشمش به خدمتکار ترسیده اشاره کرد تا از اونجا بره.
پسرک روی صندوقچهی لباس هاش نشست و به موهاش چنگ زد."شما رو درک میکنم شاهزاده اما این راهش نیست."
"پس راهش چیه؟ من میترسم بک، میفهمی منو؟ میترسم مراسم خوب پیش نره میترسم اون ها منو به عنوان یه شاه نپذیرن."
بکهیون خم شد و لیوان فلزی رو برداشت ، اون رو روی میز گذاشت و گفت:"یه نگاه به ملکه بندازید ، دو هفته است که خواب به چشم ندیدن فقط بخاطر شما. مطمئنم زحمت های ملکه به هدر نمیره.""مشکل همینجاست من هیچ کاره ام مثل بچه ها."
دانيل با صدای آرومی گفت انقدر که به گوش های بکهیون نرسید.
"چیزی گفتین؟"
دانیل از سر جاش بلند شد و کلافه گفت:"هیچی برو بیرون من آماده میشم ."
بکهیون چند ثانیه ای مکث کرد سپس احترام گذاشت و از اتاق دانیل بیرون رفت.
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و دستی توی موهای بلندش کشید.بالای پله ها خدمتکار شخصی لیلی رو دید که به سرعت میدوید و سطلی آب در دستش قرار داشت.
بکهیون با کنجکاوی کمی روبه جلو خم شد تا بالای پله ها رو ببینه اما دخترک از نظر ناپدید شده بود.
YOU ARE READING
SentencedToDeathꢅ ᶜᵒᵐᵖᶫᵉᵗᵉ
Fanfiction𓂃 ࣪ ִֶָ☾. ִֶ 𓂃⊹ بکهیون ،دورگهی آسیایی و اروپایی، در سرزمینهای اسکاتلند چشم به جهان گشود. سالیان دراز در اصطبل سلطنتی پادشاه ، اعلیحضرت کینگ ، مشغول بود تا این که روزی پا بر سنتها گذاشت و با شمشیرش به عنوان یک شوالیه سوگند یاد کرد. بکهیون که ح...