Part 1

258 26 7
                                    

"تهیونگ"

با صدای آلارم گوشیش، آروم چشماشو باز کرد...
از ته دلش میخواست میتونست فقط ۵ دقیقه دیگه بخوابه ولی خب،اون بیرون یه وروجک هست که باید مراقبش باشه.

بعد از اینکه یه دوش سریع گرفت راهشو کج کرد سمت آشپزخونه تا صبحونه مورد علاقه تنها ملکه خونه رو براش درست کنه

بعد از گذشت نیم ساعت سینی که حاوی پنکیک و توت فرنگی با یه لیوان شیرموز بود رو به دست گرفت و به سمت اتاق دختر کوچولوش راه افتاد.

وقتی در رو باز کرد با چهره غرق در خواب اون وروجک روبرو شد،لبخندی زد و بعد از گذاشتن سینی روی میز کنار تخت، پیش دخترش روی تخت نشست و با لبخند چند ثانیه بهش خیره شد.

( وقتی مادر دخترش بر اثر سرطان مرد،اون دختر فقط ۲ سالش بود و براش سخت بود که مادرش دیگه کنارش نباشه ولی تهیونگ تمام تلاششو کرد تا دخترش حس نکنه چیزی تو زندگیش کمه. بعد از یک سال،درست زمانی که دخترش ۳ ساله بود با علائم مشکوکی تو بدنش مواجه شد و بعد از ملاقات با چندین دکتر،متوجه شد اون دختر ژن سرطان رو از مادرش گرفته و الان مبتلا به سرطان کلیه ست... )

دستش رو توی موهای دختر برد و نوازشش کرد

تهیونگ: دختر قشنگ من نمیخواد بیدار شه؟
تنبل خانم پاشو

دختر هومی کرد و روش و برگردوند
تهیونگ: یونا عزیزم بیخیال ببین آپا برات چی درست کرده

یونا: آپا...؟

تهیونگ: سلام پرنسس! چه عجب دختر خوابالوی من بیدار شد

یونا آروم خندید بعد روی تختش نشست و یکی از لبخندای موردعلاقه پدرش رو تحویلش داد

تهیونگ سینی رو روی تخت گذاشت
تهیونگ: بفرمایید سرکار خانم

یونا جیغی از سر ذوق کشید و گونه پدرش رو بوسید و بعد سمت دستشویی دویید

وقتی برگشت با پدرش به طبقه پایین رفتن و شروع به خوردن صبحانه شون کرد

یونا: آپا..؟

تهیونگ: جانم عزیزم

یونا: امروز نمیری سرکار؟

تهیونگ خنده ای کرد و گفت: نه،پرنسس چندبار توضیح بدم که من رئیس اونجام و هروقت بخوام میتونم سرکار نرم؟

یونا که از شوق موندن پدرش تو خونه خنده رو لبش بود، شونه ای بالا انداخت

تهیونگ: ولی...امروز باید باهم یه جا بریم

یونا با لبخند سر تکون داد ولی بعد چند لحظه انگار که بهش برق وصل کرده باشن چشماش گرد شد
یونا: آپا !

تهیونگ که متوجه شده بود چرا دخترش همچین ری اکشنی داره سعی کرد خونسرد باشه: هوم؟

یونا: ما که...قرار نیست بریم بیمارستان؟!

تهیونگ: عامم...خب‌ چرا ولی پرنسس،بابایی بهت قول میده که این یکی قراره یه دکتر جدید باشه،میخوایم بریم یه بیمارستانِ دیگه!

یونا اخمی کرد: نه! نمیام،آپا جای سوزنای اون پرستار بد اخلاق هنوز رو دستم مونده،تازشم یادم نرفته موقع درمانم وقتی دردم گرفت و گریه کردم دکتره بهم گفت ساکت شو وگرنه بیشتر درد داره...

تهیونگ درحالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره رو به دخترش گفت: باشه باشه...گوش کن؛ به آپا اعتماد داری؟

یونا سری تکون داد
تهیونگ: خب،قول میدم اگه این دکتره بد بود اون هدفون هلو کیتی رو برات بخرم و دفعه دیگه خودت انتخاب کنی که پیش کدوم دکتر بریم!

یونا: حتی اگه دکتر اولیم که الان رفته بوسان باشه؟
تهیونگ خنده ای کرد و سر تکون داد

یونا: قبوله
انگشت کوچکیشون رو به نشونه قول توی هم قفل کردن و رفتن تا حاضر بشن.

توی ماشین نشسته بودن،تهیونگ نگاهی به دخترش انداخت که دستاش رو توی هم قفل کرده بود و به بیرون زل زده بود،دخترش رو خوب میشناخت، این رفتار ها و ساکت بودناش علت دیگه ای جز استرس و ترس نداشت پس تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه.

تهیونگ:پرنسس؟

یونا سرش رو به طرف پدرش برگردوند و بهش نگاه کرد: بله آپا

تهیونگ: میدونم که فوبیا داری و هر وقت میخوایم بریم پیش دکترای جدید میترسی ولی،میدونی که آپا کنارته،هوم؟

یونا سرشو تکون داد

تهیونگ: دخترکم از درمانش هم نمیترسه،درسته؟‌
(آره بابا ترس چیه🤡)

یونا به دروغ سری تکون داد و منتظر شد ببینه چی در انتظارشونه
_________________________________________

سلام سلاامممممم
خب اینم اولین پارت اولین داستان بنده!
اول یه معرفی کوچیک داشته باشم:
اهم، خب بنده مینی مون یعنی ماه کوچولو هستم
میتونین نویسندتون رو مونی هم صدا کنین!
این فیکمون قراره خیلیییی جیگول پیگول و قشنگ باشه پس ممنون میشم با ووت و کامنتاتون حمایتم کنین تا ذوق کنم و فیکای دیگه بنویسم
در ضمن روز خاصی واسه آپلود نمیذارم ولی قول میدم اگه واقعا ریدر داشته باشم (حتی یدونه) تو کم تر از یه هفته پارت جدید بنویسم
مونی دوستون داره!🤍🌛

Be MineWhere stories live. Discover now