Part 9

74 16 10
                                    

فلش بک_۱۰ سال قبل

بوسه ای روی پیشونی پسر‌ی که با لبخند بهش خیره شده بود گذاشت و بهش لبخند زد
_مراقب خودت باش تهیونگا...

تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخند زد
+توهم همینطور جونگ هی، فردا میبینمت
بعد از خداحافظی با پسر مورد علاقش سوار‌ ماشینی که سالها برای داشتنش ذوق میکرد و بالاخره به دستش آورده بود شد و به سمت خونه راه افتاد، داشت به جذبه لبخندهای ته ته ش فکر میکرد که با شنیدن صدای موبایلش فکرش رو از معشوقش گرفت و‌ تماس رو وصل کرد
_الو اوما...هی هی اوما...آروم باش و فقط بگو چیشده
هالمونی؟؟ نه خدای مننن نههه..باشه باشه، دارم میام بوسان...خودمو زود میرسونم،قول میدم
همونطور که پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار میداد اشک هاش بدون اجازه سرازیر میشدن و هر لحظه هق هق هاش بخاطر از دست دادن مادربزرگش بیشتر و بیشتر میشد، کامیونی که روبروش بود گذر از راه رو براش سخت تر کرده بود پس تصمیم گرفت ازش سبقت بگیره تا سریعتر خودش رو به خانواده ش برسونه، همزمان با ماشین جونگ هی، کامیون هم به سمت چپ پیچید و بعد...سیاهی مطلق، درد شدید در ناحیه گردن و سوزش عجیبی که توی صورت و بدنش حس میکرد...

پایان فلش بک

دست مرد رو به شدت به طرف خودش کشید
_هیونگ نههه! خواهش میکنم الان بهش نگو،حالشو بدتر میکنی....

+ولم کن جیمین ولم کننن، از روز اول همش در گوشم خوندی: بهش نگو بهش نگو، دیگه نمیتونم خسته شدم!
برام مهم نیست چی بشه!
دستش رو آزاد کرد و به طرف در رفت

_تهیونگ الان بیمارستان نیست...

+نیست؟ خیلی خب...صبر میکنم تا بیاد

_جونگکوکا...فکر نکنم دیگه بیاد

+چی داری میگی جیمین دیوونه شدی؟ یونا اینجاست،هرچقدرم سرش شلوغ باشه حداقل واسه دیدن یونا میاد بیمارستان

_من...من دیشب همه چیزو بهش گفتم...احتمال داره فقط بیاد یونارو ببره یه جای دیگه...نمیدونم

+تو...تو چیکار کردی!؟

جونگکوک مات و مبهوت روی زانوهاش افتاد

_من...من متاسفم هیونگ

+خفه شووو! همه نقشه ها و برنامه هامون رو به گند کشیدی و خیلی راحت زل زدی تو چشمام و میگی متاسفم؟
حرف اضافه نزن و فقط برام تعریف کن که دیشب چی به زبون آوردی!

_من فقط تمام چیزایی که لازم بود بگم رو گفتم...همین!

فلش بک_ دیشب

جیمین که قلبش از دردای نگفته ی هیونگ قویش به درد اومده بود، نفس عمیقی کشید و مرد رو در آغوشش نگه داشت،جوری که انگار کل داراییش همین آغوش مطمئن و گرمه..‌‌.بعد از چند دقیقه هر دو آروم روی صندلی هایی که درست روبه روی اتاق یونا بود نشستند که جیمین سکوت رو شکست

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 24 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Be MineWhere stories live. Discover now