قسمت اول☕

188 37 48
                                    

«من امروز با دوست پسرم قرار دارم! ممکنه دیر به خونه بیام اوکی؟»

جونمیون به هم اتاقی و دوستش یعنی بکهیون، در حالی که کتونی مورد علاقه اش نایک رو می پوشید این رو گفت.
جونمیون با پوشیدن ژاکت صورتی مورد علاقه اش و یک شلوار جین پاره می تونست بگه که خیلی کیوت و صافت به نظر میرسه. قبل از ترک خونه دوباره با دوستش خداحافظی کرد و بکهیون سرش رو به نشونه خداحافظی تکون داد.

جونمیون با خوشحالی در حالی که تلفنش توی دستش بود به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و به دوست پسرش پیام داد.
هر کسی که اون رومیدید قطعا می تونست بگه که از دیدن کسی هیجان زده ست. اون قصد داشت به خونه دوست پسرش بره و اون رو غافلگیر کنه. از قبل می تونست تصور کنه که دوست پسرش احتمالا غر میزنه که نباید خودش رو خسته می کرد تا اون رو غافلگیر بکنه. اما جونمیون حتی همون غرغر کردنش هم دوست داشت. اون می خواست دوست پسرش روغافلگیر کنه و فقط ببینتش.

به محض اینکه به خونه دوست پسرش رسید زنگ در رو زد . اول یکی درمیون زنگ در رو میزد و حالا پشت سر هم با ذوق زنگ در رو میزد. بقیه ممکن بود فکر کنن که این کار یک بچه باشه که فقط با زنگ در بازیش گرفته. خب جونمیون هم میتونست اعتراف کنه که اون هم به نوعی یک بچه ست.
بعد از چند زنگ دیگه، پسر ناآشنایی جلوی در ظاهر شد. برای جونمیون آشنا میزد و ممکن بودحداقل یکبار اون رو دیده بوده باشه اما نمی تونست جای دقیقش رو به یاد بیاره.
اون رو کنار میزنه و می‌پرسه:

«نینی کجاست؟ »

«او...اون...»

جونمیون سرش رو تکون میده و بدون اینکه اجازه بده مرد جمله اش رو تموم کنه وارد خونه میشه. به هر حال به خاطر اون آدمی که نمی‌دونست کیه که اینجا نبود. برای دوست پسرش، جونگین، اینجا بود.

«نینی...»

«کی بود...؟»
جونگین از دیدن جونمیون متعجب شد.
«اینجا چیکار میکنی؟»

جونمیون به سمتش میدوه و دوست پسرش رو بغل میکنه. «سورپرایز!»
جونمیون به دوست پسرش نگاه میکنه، این چهره هیچ نشونه ای از خوشحالی از دیدن اون نداشت. جونمیون با ناراحتی پرسید:«دوست نداشتی؟»

«اینطورنیست... فقط...»

«پس چی؟ »

«میشه یه لحظه حرف بزنیم؟ »

«ما الانم داریم صحبت می کنیم!»
جونمیون ادامه میده: «البته اگه هر حرفی که جونگین عصبی میخواد بگه...»

«اینجا نه...»

«پس کجا؟ قراره در مورد چی صحبت کنیم؟ بیا بریم توی راه در موردش صحبت کنیم! بیا امروز بریم دیت! »

«نمیتونم بیام.»

جونمیون سعی کرد ناامیدیش رو پنهان کنه اما موفق نشد.
«چرا؟ »

What's Real and What's Not? Where stories live. Discover now