قسمت سوم☕

86 25 51
                                    

جونمیون در حالی که راه می‌رفت، آواز می‌خوند.
"امروز روز خوبی برای من میشه".
یک هودی نارنجی پوشیده بود که روی طرحش عبارت Carrots به رنگ بنفش نوشته شده بود. این هدیه جونگین بهش توی روز تولدش برای پارسال بود و مقداری براش کوچیک و تنگ شده بود. تصمیم گرفته بود که امروز صورتی نپوشه چون ممکن بود «دوست پسر»ش (سهون) دوباره اون رو دست بندازه.

-0412- جونمیون وقتی عددهایی رو که سهون آخرین بار به عنوان رمز زده بود رو فشار داد، قفل در باز شد و صدای باز شدن در توی خونه پیچید.
وقتی کفش هاش رو دراوورد و وارد خانه سهون شد لبخندش بزرگتر شد.

«سهون؟»

"اون هنوز خوابه؟"
واحد ساکت بود و جونمیون به این فکر می کرد که سهون کجاست. روی مبل نشست و از توی جیبش دنبال موبایلش گشت.
«من اینجام، تو کجایی؟»

جونمیون پیام فرستاد و هیچ ریپلای دریافت نکرد. ایستاد و توی همون محدوده پرسه زد.
"شاید هنوز خوابه؟ اتاقش کجاست؟"
اولین دری رو که پیدا کرد، باز کرد و خالی بود. "این اتاق مهمانه؟" دوباره اون رو بست و به دنبال در دیگه ای گشت.

دستگیره در رو به آرومی چرخوند و نگاهی به داخل اتاق انداخت.
"اوناها‌ش."
جونمیون وقتی مردی رو که به دنبالش بود رو دید، لبخندی رو لبش نشست.
بی صدا وارد شد و دید که سهون پیراهنی نپوشیده.
" اون همیشه همینجوری می خوابه؟"
جونمیون در حالی که احساس کرد گونه هاش شروع به قرمز شدن کردن، نگاهش رو به سمت دیگری برگردوند. به سمت پنجره بزرگ رفت و وقتی متوجه شد که نور خورشید از پنجره می تابه، پرده ها رو بست. بعد به سمت تخت رفت، پتو رو برداشت و روی بدن سهون انداخت.

فقط چند ثانیه طول کشید تا سهون پتو رو برداشت و به کناری انداخت. چشماش هنوز بسته بود و جونمیون خداروشکر کرد. جونمیون تصمیم گرفت به اتاق نشیمن برگرده و اجازه بده سهون بیشتر بخوابه.

سهون با صدای بلند خندیدنِ یکی از خواب بیدار شد. هنوز نمی خواست چشماش رو باز کنه و تختش رو ترک کنه. اما اون فکر می کرد که این جونمیونه، بنابراین دستش رو به سمت تلفنش دراز کرد تا ساعت رو چک کنه.
"صبح به این زودی اینجا چیکار میکنه؟"
بی صدا زمزمه کرد و شروع به مرتب کردن تختش کرد.
یک پیراهن سفید ساده پوشید و برای مسواک زدن و شستن صورتش به سمت حمام رفت.

وقتی از اتاقش بیرون اومد دوباره صدای خنده جونمیون رو شنید. به سمت اتاق نشیمن رفت و جونمیون رو دید که روی کاناپه دراز کشیده و مشغول دیدن چیزی توی موبایلشه. «سلام.»

جونمیون با شنیدن صدای سهون سریع گوشیش رو کنار گذاشت.
«سلام! صبح بخیر! خوب خوابیدی؟»

سهون سری تکون داد. اون می‌خواست بپرسه جونمیون امروز اینجا چیکار داره، اما هنوز برای صحبت کردن تنبل بود. راهش رو به آشپزخانه پیدا کرد و دنبال چیزی برای خوردن گشت. در حالی که کمد رو میگشت، به جونمیون نگاه کرد که هنوز اون رو نگاه می کرد.
«چیزی خوردی؟»

What's Real and What's Not? Where stories live. Discover now