Part 10 (Last).

5.1K 677 151
                                    

توی این دوتا پیام آخر، گوشی‌های نامجون و یونگی جابه‌جا شدن (نامجون گوشی یونگی رو ازش گرفت تا حرف نزنه)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

توی این دوتا پیام آخر، گوشی‌های نامجون و یونگی جابه‌جا شدن (نامجون گوشی یونگی رو ازش گرفت تا حرف نزنه)

توی این دوتا پیام آخر، گوشی‌های نامجون و یونگی جابه‌جا شدن (نامجون گوشی یونگی رو ازش گرفت تا حرف نزنه)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

[فلش‌بک، چند ساعت قبل]

تقریباً هشت دقیقه بود که به خونه‌ی مقابلشون زل زده بود. از طرفی هیجان و از طرف دیگه اضطراب داشت و فقط امیدوار بود که اون پسر چیزی که می‌خواد رو بهش بده.

_پس... من می‌رم و تو هم همین‌جا بمون، باشه؟ اصلاً نیاز نیست بیای، من خودم از پسش برمیام.

با صدایی لرزون رو به جیمینی که پوکر بهش زل زده بود، گفت و از ماشین پیاده شد؛ ولی یه بار دیگه قبل از اینکه در رو ببنده به حرف اومد:

_بهت که گفتم نیاز نیست بیای، این‌قدر اصرار نکن. اصلاً حالا که داری میای حق نداری اونجا ساکت بایستی.

جیمین با شنیدن این حرف تک‌خنده‌ای کرد و درحالی که سرش از روی تأسف تکون می‌داد، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
فقط کافی بود بهش می‌گفت که می‌خواد باهاش بره!

چند دقیقه‌ی بعد اون‌ها زنگ در رو زده و منتظر بودن تا کسی جواب بده. جونگ‌کوک ناگهان با یادآوری اینکه اون پسر به احتمال زیاد می‌شناسدش و امکان داره در رو باز نکنه، از جلوی دوربین آیفون کنار رفت، جیمین رو به جلو هل داد و در جواب نگاه پرسشیش زمزمه کرد:

_تو صحبت کن.

پسر دیگه بی‌صدا خندید و همون لحظه صدایی از آیفون پخش شد.

«بله؟»

_سلام، جیمین هستم. ممکنه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

Paparazzi (Kookv)Where stories live. Discover now