Ice cream

115 16 15
                                    

چشمامو با صداشدنم توسط بغل دستیم باز کردم و سرمو بالا اوردم:
- چیه؟ چرا صدام زدی؟
چیزی نگفت و به تخته اشاره کرد. دبیر فیزیک با نگاهی خالی از هیچ حسی بهم نگاه میکرد و لحظه ای بعد من بیرون کلاس بودم.
تعجبی از وضعیتم نکردم و بی اهمیت به درس فیزیک سمت حیاط رفتم تا با بچه ها فوتبال بازی کنم. وقتی زنگ خورد وسایلامو جمع کردم و سمت خونه به راه افتادم. تو راه تصمیم گرفتم برای مینهی بستنی بخرم.
وارد خونه که شدم صدای جیغای مینهی منو از جا پروند. به دنبال صدا رفتم که دیدم ته ری روی مبل نشسته و اخم کرده و مینهی رو زمین نشسته و گریه میکنه. نگاه ته ری رو من افتاد
- اوه سلام تهیونگ خسته نباشی
لبخندی زدم و سلامی کردم. مینهی تا صدامو شنید از جاش بلند شد و اومد پامو بغل گرفت و با اخم به مامانش نگاه کرد
- چی شده باز آبجی؟
ته ری سری از عصبانیت تکون داد و گفت
- نپرس تهیونگ.. کل خونه رو روسرش گذاشته چون میخواد بره با سگ خانم جانگ بازی کنه اما اون سگ الان مریضه و تا خوب بشه مدتی زمان میبره.. اینو بهش بفهمون
سری تکون دادم و مینهی رو بغل کردم و همزمان دستی که داخلش بستنی بود رو بیرون آوردم و با لبخند بهش نگاه کردم
- مینهی ببین دایی چی خریده واسه پرنسس خوشکلش
مینهی سرشو بالا آورد و وقتی بستنی رو دید، کل غمشو فراموش کرد و دستاشو واسه گرفتن بستنی دراز کرد. بستنی رو دور تر کردم و گفتم
- عاعا نخیرم.. اول پرنسس باید بگه که چرا داشته جیغ میزده تا من بهش بستنی بدم
- دایی ته ته خو مینی دلش بوزی بو هاپو ترده ( دایی ته ته خب مینهی دلش بازی با سگ کرده)
لبخندمو یهو محو کردم و با تعجب و اخمی ساختگی گفتم
- ینی میگی میخوای بری با سگ خانم جانگ بازی کنی که الان بیماره و اگه بری نزدیکش ممکنه توعم بگیری تا دایی هیچوقت نباید پیشت؟
مینهی دستاشو جلو دهنش گرفت و هین بلندی کشید و گفت
- نه دایی ته ته.. من مونوخام بوزی تنم ( نه دایی ته ته... من نمیخوام بازی کنم)
لبخندی زدم و بستنی رو اروم بهش نزدیک کردم و داخل دستش گذاشتم. باعشق بهش نگاه میکرد و یهو نزدیک صورتم کردش
- دایی ته ته برام بازش تن ( دایی ته ته برام بازش کن)

مینهی رو روزی زمین گذاشتم و بستنی رو از دستش گرفتم و برای باز کردم و بهش دادم. با چشمای درشتش بهش نگاه کرد و اروم لیس میزد بهش. به ته ری نگاه کردم که با لبخند به من و مینهی نگاه میکرد. منم خنده ای کردم و گفتم
- چیه آبجی؟ چرا لبخند میزنی؟
نگام کرد و گفت
- هیچی عزیزدلم برو لباساتو عوض کن و بیا غذا بخور و برو کمی استراحت کن 1 ساعت دیگه باید بری رستوران
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق. لباسای فرمم رو با لباس و شلوار تو خونگی عوض کردم و اومدم و دیدم ته ری ناهار کشیده و متنظره تا من بیام و اون طرف مینهی روی صندلی نشسته و با لذت مشغول خوردن بستنیه. غذا رو خوردم و بعد از اون رفتم تو اتاق تا یه ذره استراحت کنم و بعدش برم رستوران. رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم و اروم اروم به خواب رفتم.
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و ساعتو چک کردم. ساعت 4:30 بود یعنی من نیم ساعت وقت داشتم تا اماده شم و به اونجا برم.
لباسامو فوری عوض کردم و رفتم تو هال و دیدم که مینهی رو پای ته ری خوابش برده و ته ری هم داره تلویزیون نگاه میکنه و موهاشو ناز میکنه. با خداحافظی از اونجا رفتم. فاصله خونه تا رستوران حدود ربع ساعت بود پس یکم سرعتمو زیاد کردم تا به موقع برسم اونجا. بعد از اینکه رسیدم لباس فرم اونجا رو پوشیدم و رفتم سراغ کارم که گرفتن سفارشا از مردم بود. دلیل اینکه من کار میکردم این بود که پدرم و مادرم همیشه میخواستن من مستقل باشم چون اونا همیشه میگفتن که معلوم نیس تا کی هستن و باید رو پای خودم وایسم تا مشکلی پیش نیاد چون این منم که باید از خواهرم و بچش مراقبت کنم. بعد از اینکه اونجا فوت کردن من فوری سراغ یه کار رفتم که هم به خونه نزدیک باشه و هم جایی باشه که حقوق خوبی بدن و اینجا بهترین گزینه بود...
______________________________

صدای آلارمم منو از خواب بیدار کرد. ساعت 5 رو نشون میداد. از جام بلند شدم و رفتم تا چیزی بخورم و بعدش برم سراغ کارای دانشگاه. جونگگوک توی آشپزخونه داشت دسری که دیشب درست کرده بود رو میخورد. گفتم
- منم میخوام.. به منم بده
جونگگوک از جاش بلند شد و رفت و قاشقی رو آورد و بهم داد و همونطور که محتویات داخل دهنشو قورت میداد گفت
- امروز زودتر بیدار شدی انگار. کار زیادی داری مگه؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم
- فقط دام میخواست زودتر کارامونو انجام بدیم و یه سر بریم بیرون. حوصلم سر رفته
جونگگوک لبخندی زد و رفت و کاراشو انجام بده و توجهی به حرف من نکرد که داد میزدم که بیاد و دسرشو تموم کنه چون میگفت که من باید تمومش کنم. بعد از خوردن دسر به سمت اتاقم رفتم و کارامو شروع کردم تا جایی که گذر زمان رو فراموش کردم. وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت 8 شب رو نشون میده. این ینی که من باید به جونگگوک بگم آماده شه تا بربم بیرون. از اتاق خارج شدم و در اتاقشو باز کردم و یهو یه موشک کاغذی از بالای سرم رد شد. به قیافه متعجب جونگگوک نگاه کردم که با خنده گفت
- ببخشید جونگکوک. کارمو تموم کرده بودم حوصلم داشت سر میرفت
منم خنده ای کردم و گفتم
- خب چرا نیومدی سراغم؟
یهو یادم اومدم که سری قبل سر اینکه یهو مزاحمم شده بود قشنگ پاچشو گرفته بودم. سری تکون دادم و گفتم
- پاشو آماده شو بریم بیرون
رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون. جونگگوک هم اومد بیرون وقتی که اومد بیرون و بهم نگاه کرد اخمی کردم و اومد نزدیکم. بهم نزدیکتر شد و موهامو از جلو چشمام کنار زد و بالا برد.
- یبارم که شده یه تیپی بزن که وقتی مردم ما رو دیدن نخندن بهمون.. اخه این چه مدل موییه که زدی
چشمی چرخوندم و گفتم
- من برای بقیه زندگی نمیکنم جونگگوک، توعم باید اینکارو انجام بدی. جونگگوک بعد از این حرف ازم دور شد و رفت و کفششو پوشید. رفتم سمت کفشم و اونو پوشیدم و باهم از خونه زدیم بیرون.
کمی توی پارک چرخیدیم که جونگگوک سوار تاب شد و ازم خواست تا هلش بدم و بعدش هم رفتیم رستورانی تا غذایی بخوریم. بعد از خوردن غذا به سمت خونه رفتیم و تو راه هم هر کدوم یه بستنی گرفتیم و رفتیم و خسته به خونه برگشتیم و بعداز عوض کردن لباسامون رفتیم تو اتاقامون تا بخوابیم.
_________________________________
پارت اول خدمت شما
امیدوارم ازش لذت ببرین
اگه درخواستی داشتین بگین حتما

والریا 💜

Twin Jeon Where stories live. Discover now