University

84 14 6
                                    


صبح بیدار شدمو بعد از رفتن به دستشویی و شستن صورتم، رفتم دم در اتاق جونگگوک، درو باز کردم و از خواب بیدارش کردم.
به اشپزخونه رفتم و از تو یخچال کره و مربا رو بیرون اوردم و داخل ظرف ریختمشونو سر میز گذاشتم. جونگگوک هم بعد از انجام روتین روزانش اومد و سر میز نشست و منم بعد از گذاشتن نیمرو سر میز و اوردن اب پرتقال به همراه دو لیوان به اون محلق شدم. بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردیم و هر کدوم وارد اتاقامون شدیم تا واسه دانشگاه اماده شیم. خوبی دانشگاه این بود که لباس فرم نداشتیم چون من همیشه به شدت از لباس فرم بدم میومد و حاضر نبودم واسه دانشگاه هم لباس فرم بپوشم.
من و جونگگوک به دلیل درس خوندن زیاد و نمره های عالی، توی یکی از بهترین دانشگاه های سئول قبول شدیم و اونجا درس میخونیم ولی شاخه های متفاوتی رو انتخاب کردیم. من درس میخونم واسه پلیس شدن و اون درس میخونه واسه خلبان شدن. ما اینجا با هزینه ای که والدینمون دادن خونه ای رو اجاره کردیم. خونه ما بزرگ بود چون پدرم همیشه دلش میخواست بهترینا رو برای دوتا بچه هاش فراهم کنه و برای همین یکی از خونه های قشنگ و بزرگ نزدیک به دانشگاه رو برای ما انتخاب کرد که فاصلش تقریبا 10 دقیقه بود.
بعد از صدا شدنم توسط برادرم از اتاق بیرون اومدم و به سمت دانشگاه به راه افتادیم.
تو دانشگاه از هم جدا شدیم و اون از پله ها بالا رفت و من یکی از کلاسای طبقه اول.
____________________________________

دیرم شده بود واسه مدرسه و همش تقصیر مینهی بود. اون شیطون کوچولو کل دیشبو نذاشت بخوابم. حالا من در حال دویدن بودم. به ساعتم نگاه کردم و دیدم که تقریبا 20 دقیقه دیر کردم و این بده چون امروز اتفاقا زنگ اول فیزیک دارم و میدونم که این بار منو پاره میکنه.
بعد از رسیدن به مدرسه سر جام ایستادمو یه نفس عمیق کشیدم و دوباره دویدم. توی راهرو نزدیک بود به ینفر برخورد کنم که دست خدا بالای سرم بود. در زدم و منتظر اجازه شدم. درو باز کردم که دبیر گفت
- دیر کردی آقای کیم. اون از دیروزت و اینم از امروز.
بچه ها خندیدن و من کمی خجالت کشیدم
- ببخشید.. میشه بیام؟
استاد سری تکون داد و با گفتن اینکه اگه یبار دیگه کارمو تکرار شدم حتما گزارشمو به دفتر میده یک بار دیگه کاری کرد که بچه ها بخندن. سرجام نشستم و درس رو گوش دادم. بغل دستیم با دیدن عصبی بودنم دفترمو جلوش گرفت و چیزی نوشت و بهم داد. متن توی دفترمو خوندم.
( چرا دیر کردی؟)
جوابشو با نوشتن متن توی دفترم دادم
( مینهی نذاشت دیشب بخوابم)
لبخندی زد و این بار جوری که بشنوم گفت
- اون دختر شیطون اخرم کار دستت میده دایی جون
چیزی نگفتمو و به ادامه درس گوش دادم.
بعد از پایان مدرسه دویدن رو از سر گرفتم. میدونستم واسه خونه رفتن دیرم نشده و مشکلی ندارم ولی خواستم کمی زودتر برسم پس سریع میدویدم. توی راه حواسم به اسباب بازی فروشی جدید نزدیک مدرسه باز شد و همزمان که میدویدم بهش نگاه میکردم و تو ذهنم اومد که واسه تولد مینهی بیام اینجا و چیزی براش بخرم اما یهو محکم به چیزی برخورد کردم و روی زمین افتادم و از ترس اینکه آسیبی ببینم چشمامو بستم.
- جونگگوک خوبی؟
با صدای شخصی فوری چشمامو باز کردن و به اون کسی که بهش برخورد کردم نگاه کردم. چهار جفت چشم بهم نگاه میکرد. اونا از هر لحاظ شبیه هم بودن و معلوم شد که دوقلو هستن . آب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم
- من واقعا معذرت میخوام. نفهمیدم به کدومتون برخورد کردم. من عجله داشتم و حواسم یهو به مغازه اونجا پرت شد و نفهمیدم چی شد که یهو به شما برخورد کردم. لطفا منو ببخشین
اون کسی که حدس میزدم بهش برخورد کردم چون بهش نزدیک تر بودم جلو اومد و دستی روی سرم کشید و گفت
- مشکلی نداره پسر جون. دفعه بعد بیشتر دقت کن. حالا آسیبی ندیدی؟
سری تکون دادم و به پسر کاریش نگاه کردم. به پای چپم با اخم نگاه میکرد. خجالت کشیدم و اون پشت پای راستم قایم کردم و بعد از چند بار عذرخواهی دیگه از اونا دور شدم. دم در خونه که رسیدم دوباره به اون دوتا دوقلو و نگاه عجیب اون پسره فکر کردم و شونه ای بالا انداختم و کلید انداختم و داخل خونه شدم.
وارد خونه که شدم مینهی با دو اومد سمتم و خواست پامو بغل کنه که یهو هین بلندی کشید و با انگشتش به پام اشاره کرد
- دایی ته ته جی شوده؟ ( دایی ته ته چی شده؟ )
با تعجب به ساق پام نگاه کردم که خون میومد. دلیل نگاهای اون پسره رو فهمیدم. چرا انقد خنگ بودم که حتی نگاهی نکردم؟
مینهی رو بغل کردم و بعد از در آوردن کفشام گفتم
- چیزی نیست پرنسس خوشکلم. دایی کمی زخمی شده. چسب زخم بزنه بهش خوب میشه زود
مینهی سرشو تکون داد و با صدا زدن مامانش ته ری رو سمتم اورد و به پام اشاره کرد و من مجبور شدم کل ماجرا رو توضیح بدم. بعد از زدن چسم زخم با پام، رفتم و ناهارمو همراه با مینهی و ته ری خوردم و رفتم تو اتاق و بعد از نوشتن تکالیف کمی که داشتم لباسامو پوشیدم تا راهی رستوران شم.
به رستوران که وارد شدم به رئیسم با لبخند سلام کردم و همچین واکنشی هم از اون دریافت کردم و رفتم سر کارم. بعد از یه روز کاری دیگه از رستوران خارج شدم. ساعت 10 بود. تو راه برگشت به خونه تصمیم گرفتم کمی توی پارک نزدیک به رستوران قدم بزنم. عده کمی از بچه ها اونجا مشغول بازی بودن و والدینشون یا کنارشون بودن یا نشسته بودن. بعد از قدم زدن تو پارک و لبخند زدن واسه ذوق و جیغ بچه ها راهی خونه شدم. تصمیم داشتم اخر این هفته که تولد مینهیه براش یه کیک کوچولو بخرم و بعد بیارمش پارک و از همون مغازه اساب بازی فروشی براش یه کادو بخرم و بهش بدم. وارد خونه که شدم دیدم ته ری، مینهی رو بغل کرده و تو خونه داره راه میره. سمتش رفتم و اون با انگشتش بهم نشون داد که باید ساکت باشم چون مینهی خوابیده. سرمو تکون دادم. اروم سلام کردم و ازش خواستم تا مینهی رو من ببرم و تو تختش بذارم. بچشو بهم داد و اروم سمت اتاقش رفتم و اونو روی تخت گذاشتم و برگشتم بیرون و در اتاق رو کمی باز گذاشتم.
به هال برگشتم و ردی مبلی که خواهرم نشسته بود، نشستم.
ته ری بهم نگاه کرد و گفت
- تهیونگ.. این چند وقت همش درگیر کارامم و تو فکر اینم که مینهی رو مهد کودک ببرم. کم کم فشن شو تابستون شروع میشه و باید سخت تر کار کنیم تا زمانی که تابستون شروع میشه بتونیم کار بی نقصی داشته باشیم. بنظرت فکر خوبیه؟
به در اتاق مینهی نگاه کردم و گفتم
- از 2 سالگی؟ اون هنوز نمیتونه درست حرف بزنه
به دستاش نگاهی کرد و گفت که میدونه ولی هم اون سرش شلوغه و هم من و علاوه بر اون مینهی نیاز داره تا دوستایی رو پیدا کنه تا شاید اونا روش تاثیر گذاشتن و بتونه درست حرف بزنه. سرمو تکون دادم و موافقت کردم. شاید اینجوری بهتر بود چون اون مادر مینهیه و مسلما بهتر میدونه که چی درسته و چی غلطه
- راستی همش درگیرم و یادم میره که بپرسم.. اوضاع چطوره داداشی؟ همه چی اوکیه؟ از لحاظ مدرسه و اینا میگم چون الان بهاره و تو باید سخت واسه آزمون اصلی و دانشگاه تلاش کنی. بنظرت خوب نیست که این دو ماه اخر رو از رستوران مرخصی بگیری تا بشینی درس بخونی؟
از اینکه خواهرم به فکرم بود لبخندی زدم و در جواب بهش گفتم
- اوضاع بد نیست. خب راستش دروغ چرا واسه آزمون ورودی استرس دارم ولی نمیدونم چی میشه و اینمه فکر بدیم نیست شاید این ماهای اخرو مرخصی گرفتم تا بیشتر تلاش کنم.
سرشو تکون داد و بهم گفت که از ته قلبش دعا میکنه که تو یکی از دانشگاه عالی قبول شم. بعد از کمی حرف زدن هر کدوم به اتاقمون رفتیم. من بیدار بودم.. داشتم فکر میکردم. بهتر بود که تلاشامو چند برابر کنم چون ازمون ورودی به دانشگاهای خوب شوخی بردار نبود. البته که یه دانشگاه تقریبا نزدیک خونمون بود که همیشه دلم میخواست اونجا قبول شم چون محیط اونجا رو از بیرون دیده بودم. واقعا زیبا بود.. تصمیم گرفتم که راستی راستی تلاش کنم تا اونجا قبول شم. تصمیم گرفتم کتابی که توش ضعیف بودم ینی فیزیک رو بیارم و یک الی دو ساعت بخونم و خوندن و مسئله هاشو حل کنم تا کمی داخلش بهتر شم و همین دو ساعت تبدیل شد به کل شب تا جایی که من سر جمع شاید فقط یک ساعت خوابیدم.
___________________________________
امیدوارم خوشتون بیاد.
راستش خیلی دلم میخواد باهاتون ارتباط داشته باشم. اگه کامنتی بذارین من جوابتونو میدم و حتما خوشحال میشم که نظرتونو درباره پارتام بگین💜

Twin Jeon Où les histoires vivent. Découvrez maintenant