Birthday program

50 8 11
                                    

- کوکی پاشو من دارم میرم بیرون
با صدای برادرش چشماشو باز کرد و نگاهی بهش انداخت
- پاشو من دارم با جیمین میرم رستوران کارم داشته
جونگکوک بالشتشو برعکس کرد و حین اینکه دوباره میخوابید رو به جونگگوک گفت
- فکر نکن نمیدونم اون سلیطه میخواد برنامه تولد من و تو رو بچینه
- نخیرم کی گفته اون گفته دانشگاه بهش پروژه ای داده که باید کامل کنه
- خر خودتی جونگی
جونگگوک بعد از این حرف برادرش سکوت کرد تا بیشتر خراب نکنه پس از اتاق خارج شد و از خونه بیرون رفت و تا رستوران نزدیک خونشون قدم زد تا بره و جیمین رو ببینه..
______________________________________

- آی آی ول کن موهاموو
- دایی نله لستولان ( دایی نره رستوران)
- پرنسس اگه نرم دیگه نمیتونم برات بستنی بخرما
مینهی لباشو غنچه کرد و فکر کرد
- هب... بلو دایی ( خب برو دایی)
تهیونگ لبخندی زد و مینهی رو بغل مامانش داد و به سمت رستوران رفت
....
بعد از سلام با رئیسش و دوستاش لباسای مخصوصشو پوشید و رفت سراغ ظرفا و اونا رو شست و بعد دفترچشو برداشت تا به سمت میز مشتریا بره و سفارشاشونو ازشون بگیره...
____________________________________
تهیونگ سمت میز شماره 14 رفت و نگاهی بهشون انداشت و یهو قیافه ای اشنا رو دید و بعد از کمی تلاش به یاد اورد که اون پسرو کجا دیده، یهو به خودش اومد
- س.. سلام خوش اومدین. سفارشتون چیه
جونگگوک و جیمین بعد از انداختن نگاهی به تهیونگ روشون رو به کاغذ روی میز دادن و جیمین بی حوصله سفارش رو گفت
- فقط دوتا چیپس و پنیر
- هی لعنتی من هات داگ میخواستم
- تو غلط میکنی. همون چیپس و پنیر بیار
تهیونگ سرشو تکون داد و از اونجا دور شد و بعد از گذشت چند دقیقه خیلی کوتاه صدایی شنید
- هی مو قهوه ای
تهیونگ به خودش اشاره کرد و وقتی سر جونگگوک به نشونه بله، بالا و پایین شد به سمت جونگگوک اومد
- بفرمایید
- میشه سفارش میز 14 رو بجای دوتا چیپس و پنیر بکنی یدونه چیپس و پنیر و یدونه هات داگ؟
- اوه بله حتما. چیز دیگه ای نیازی ندارین؟
- نه ممنون
با چشم جونگگوک رو تا جایی که رسید به میزش همراهی کرد و بعد شروع کرد به درست کردن سفارشا 
بعد از گذشت نیم ساعت غذای اونا رو سر میزشون اورد و جیمین با نگاهی اتشین به تهیونگ و جونگگوک نگاه کرد
- مگه نگفتم فاکینگ هات داگ رو نخر
جیمین توی عصبانیتش بدجوری ترسناک میشد، جونگگوک اب دهنشو قورت داد و با چشماش درخواست کمک از تهیونگ کرد و تهیونگم کم کاری نکرد
- و..وای ببخشید مقصر منم چقد امروز حواس پرت شدم شما داشتین سر غذا بحث میکردین من ناخوداگاه توی دفترچم نوشتم هات داگ. من واقعا معذرت میخوام الان میرم عوض....
جیمین دست تهیونگ رو گرفت و مانع این شد که بتونه ظرف غذا رو برداره
- لازم نیست تو برو سر کارت من این پسرو میشناسم از خودش موذی تر هیشکی نیست
تهیونگ بعد از عذرخواهی دروغین از اونجا دور شد ولی کاغذ روی میز رو دید که درباره تولد فردی به اسم JK بود که بالای برگه بصورت خیلی بزرگ و با دستخطی زیبا نوشته شده بود و پایینش لیست کارایی که باید انجام بدن رو نوشته بود.
وقتی به اشپزخونه رسید درو بست و بهش تکیه داد
- هوففف امیدوارم بخاطر کارم اخراج نشم
به ساعت نگاه کرد که هنوز تا پایان کارش 2 ساعت وقت بود پس رفت سر ادامه کارش...
___________________________________

خسته و کوفته به خونه اومد و طبق معمول خونه بخاطر اینکه اون دختر کوچولو بخوابه کاملا تاریک شده بود. رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد و رفت رو تختش و به سرعت خوابش برد.
فردا صبح با حس بوی شکلات چشماشو باز کرد و کپه موی قهوه ای رنگ رو جلوی صورتش دید و لبخندی زد و خواهرزادشو بغل کرد و دوباره چشماشو بست اما با به یاد اوردن چیزی فوری چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد که 10 و نیم صبح رو نشون میداد .چشماش گرد شد و اومد که خواهرشو صدا بزنه که فهمید امروز جمعس و مینهی نیازی نداره بره مهد کودک پس دوباره خودشو روی تخت انداخت و با بغل کردن مینهی به خواب رفت  
__________________________________
جونگکوک دلش از سنگ نبود که واسه تولد خودش و برادرش و صد البته بیشتر برادرش برنامه ای نداشته باشه و واسه همین بود که اول صبحی داشت پیاده روی میکرد و تمام کافه ها و رستوران های بسته نزدیک خونشون رو دید میزد که تصمیم بگیره کدوم رو برای تولد برادرش انتخاب کنه که اونجا واسش جشن بگیره. البته که انتخاب خودش بی شک خونه بود ولی برادرش قطعا نقطه مقابلش بود ،اون دلش میخواست هر جایی به جز خونشون تولدش رو جشن بگیره البته به جز مواقع خاص.
چشمش به کافه ای که درش باز بود افتاد و وارد اونجا شد و فضای اونجا رو رصد کرد و با صاحب اون مغازه کمی حرف زد و بعد از تشکر از اونجا خارج شد و به سمت خونه حرکت کرد. اون کافه رو به عنوان محل قراری برای تولد برادرش انتخاب کرد و حالام راهی خونه شده بود که تا قبل از اینکه برادرش بیدار شه و شک بکنه بهش تو خونه باشه...
_________________________________

سلام حالتون چطوره؟
طبق قولی که داده بودم پارت پنجم خدمت شما ❤️
ازتون یه خواهشی دارم و اونم اینه که از اینکه دیر اپ میکنم ناراحت نشین باور کنین که از شدت بد بودن حالم حتی چشمامم باز نمیشه و بدنم کاملا کوفته شده ولی چون بهتون قول داده بودم که اخر هفته اپ کنم  دلم نیومد بزنم زیر قولم و با وجود حال بدم اپ کردم و اینکه من برنامه فشرده وحشتناکی برای مدرسه دارم و اصلا قادر به این نیستم که مطمئنتون کنم و بگم که اره من حتما فلان روزا اپ میکنم، نه چون انقد کار دارم که حتی دوستامم ازم شاکی شدن که تو چرا انقد دیر میای پیش ما و این حرفا. خلاصه کنم امیدوارم منو درک کنین

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 10 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Twin Jeon Donde viven las historias. Descúbrelo ahora