با شنیدن صدای ظریف زنونه ای که با خوشحالی مشهودی «بله» ارومی گفت، لبخندی زد
به سمت زنی که حالا همسرش محسوب میشد، چرخید و صورت زیبایش رو بین دستای بزرگ و مردونه خودش گرفت
کمی خم شد و لبای مشتاق همسر زیبایش رو بیشتر از این منتظر نذاشت و اروم بوسیدچشمای زن از خوشحالی میدرخشید باورش نمیشد که بلاخره با مرد رو به روش ازدواج کرده باشه اون تا لحظه اخر استرس خراب شدن همه چیز رو داشت و البته که با وجود پسری مثل جونگکوک، باید نگران میبود!
پسر ۱۷ ساله ای، اخمو و دست به سینه در گوشه ترین سالن مجللی که عروسی «مین سوک» و «کیم تهیونگ» در حال برگذاری بود، نشسته بود و تمام تلاشش رو برای اروم نگه داشتن خودش انجام میداد تا نا خواسته گند نزنه به همه چیز...به این عروسی...به رویای مادرش!
اره مادرش!...مادر ۳۶ ساله اش که از دو ماه پیش تصمیم به ازدواج با مردی به نام کیم تهیونگ گرفته بود!
تصمیمی که جونگکوک شدیدا باهاش مخالف بود!...محض رضای فاک اون زندگی خوشبختی رو با مادرش میگذروند که یهویی این مرد، از نا کجا اباد پیداش شد و مادرش رو عاشق خودش کرده بود!افکار منفی و ناراحت کننده توی مغزش، باعث اویزون شدن لبای پسرک شده بود و با گذشت هر ثانیه جونگکوک بیشتر از قبل احساس خفگی میکرد!
اون با تمام وجودش از مردی که مادرش رو دزدیده بود متنفر بود!نگاه منزجرش رو با لجبازی تمام رو صحنه بوسه ای که از نظرش چندش اور ترین بوسه تاریخ بود، ثابت نگه داشت، مهم نبود دیدن اون صحنه چقدر حالش رو بهم میزد ولی برای بیشتر شدن حس تنفرش به اون مرد هیکلی و قد بلند که حالا پدر خوانده اش محسوب میشد، نیاز داشت
بعد از اون بوسه مسخره، با دیدن خنده درخشان مادرش نفس تو سینه اش حبس شد
یعنی دیگه دوستم نداره؟!..یعنی با اومدن اون مرد به زندگیمون قراره فراموشم کنه؟!...معلومه که فراموشم میکنه اون مرد جوری جادوش کرده که چشمای مادرش رو به طور کامل کور کرده بود!+ازت متنفرم کیم تهیونگ!
زیر لب زمزمه ای کرد و نفسش رو با حرص بیرون فرستاد
جونگکوک با لجبازی رو برگردوند...مسلما مشتاق دیدن رقص دو نفره و عاشقانه اونا نبود...اون امشب بیشتر از حد ظرفیتش دیده بودمشغول خود خوری بود که دست زنونه ای اشنا روی دستای کوچیکش نشست
سر بلند کرد و با دیدن صورت زیبای مادرش ته دلش کمی گرم شد...هر چقدر که ازش دلخور باشه، اون عاشق مادرش بود و نمیتونست حتی یه ساعت هم ازش دور بمونه...اون زن به تنهایی جونگکوک رو با تمام سختی های زندگی بزرگ کرده بود و حالا شاید هم حق داشته باشه که یکم به فکر خودش باشه و طعم خوشبختی زندگی رو هم بچشه ولی پسرک با دونستن همه اینا باز هم دلش راضی نمیشد چون جونگکوک احساس خطر میکرد...خطر از دست دادن مادرش!
YOU ARE READING
Step Father
Fanfictionخلاصه: زندگی جونگوک با اومدن اون مرد، به دو قسمت تقسیم شد...قبل اون مرد و بعد ان..... جونگوک هفده ساله شدیدا مخالف ازدواج مادرش با مردی به نام کیم تهیونگ(سی و چهار ساله) بود که از شانس بدش اون مرد نه تنها همسر مادرش شد بلکه سرپرستی جونگوک رو هم به ع...