part2

1K 180 87
                                    

عصبی وارد عمارتی که قبلا فقط یک بار اینجا اومده بود، شد
البته که همون یک بار هم بزور مادرش اومده بود!...
و حالا قراره تو این عمارت کوفتی زندگی کنه!...

بی توجه به پیشخدمتی که دنبالش میومد از پله ها بالا رفت
+ارباب گفتند...
کلافه از جمله های پشت سر هم پیشخدمت که یک نفس بیانش میکرد، به طور ناگهانی ایستاد و سمتش چرخید
_میدونم اتاقم کجاست!

زن لبخند مهربونی زد
+ارباب گفتند که شام نخوردین و از ما خواستند که...
جونگکوک قدمی سمت زن که لباس پیشخدمتی به تن داشت، برداشت
_برو به اربابت بگو که من هم دست دارم هم دهن برای خوردن، و هر وقت که دلم بخواد غذام رو میخورم نه وقتی که اون تعیین میکنه!

زن با بهت به پسر جوانی که با گستاخی تمام از اربابشون سرپیچی میکرد، خیره شد...مسلما که نمیتونست همچین چیزی رو به اربابش بگه و اگه پسرک چیزی نمیخورد توسط اقای کیم توبیخ میشدند!

_اما ارباب...
+همین که گفتم!
به دنبال حرفش عصبی دستگیره درو کشید و وارد اتاقش شد...اون کیم عوضی سعی داشت همه چیزش رو کنترل کنه و جونگکوک متنفر بود از محدود شدن!...
اون مرد زیادی سلطه طلب و تملک گرا بود...البته که اون  میتونست مادرش رو کنترل کنه ولی جونگکوک عمرا این اجازه رو بهش میداد!

بلاخره دست از خود خوری برداشت و نگاهش رو سرتاسر اتاق چرخوند....
+وااااو...
این اتاق....اتاق رویاهاش بود!...دقیقا دیزاینی که عاشقش بود!

اون همیشه دوست داشت همچین اتاقی داشته باشه ولی بدلیل وضع مالی بدشون فقط به یک تشک و میز بسنده کرده بود تا فشاری روی مادرش نباشه ولی الان...
+میتونم تا اخر عمرم تو این اتاق زندگی کنم!
با برق خاصی توی چشماش، تمام اتاق رو از زیر نظرش گذروند....

هیجانزده سمت صندلی گیمینگ رفت و خواست که هدست رو روی گوشاش بزاره ولی با یه تصمیم انی عقب کشید
اون عوضی با همین کاراش، چشمای مادرش رو کور کرده بود!...جونگکوک مصمم بود که گول کارای اون مرد رو نخوره!

حرصی هودی اور سایز و شلوار جینش رو از تنش کند و طبق عادت همیشگیش با یه باکسر و تیشرت که تا زیر باسنش کشیده میشد، روی تخت ولو شد
بلاخره بعد از کلنجاری زیاد که همش مربوط میشد به پدر خوانده جدیدش؛ به خواب عمیقی فرو رفت

صبح با الارم گوشیش از خواب بیدار شد و برای انجام روتین روزمره اش وارد سرویس شد...بعد از دوش کوتاهی، حوله تن پوشش رو تنش کرد و وارد اتاقش شد
با دیدن کیم که روی صندلی میز تحریرش نشسته بود، دستپاچه یقه حوله اش رو سفت گرفت و با لپای سرخ شده سرش رو زیر انداخت...

لعنتی چه مرگش شده بود؟!...اون هم مثل خودش مرد بود پس چرا ازش خجالت میکشید؟!
شاید هم نگاه سرد و پر ابهت مرد باعث خجالتش میشد
چون...فااااک اون فقط با نگاهش میتونست هر کسی رو به زانو دربیاره!

Step FatherOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz