بی صدا دور شد
تهیونگ ماند با کلی فکر
______
در با صدای بدی باز شد
فئودور:اینجا چه غلطی میکنی
با دیدن دختری که بغلش نشسته بود اعصبانی تر شد:تن لشتو ببر بیرون
دختر با دیدن جئون ترسیده بود هیچ حرفی نزد با ترس اتاق رو ترک کرد
جونگکوک به طرف فئودور حمله ور شد یقهاش را چسبید:تو فک کردی داری چیکار میکنی
فئودور بی حس نگاهش کرد:ها دارم چیکار میکنم مگه؟!هر کاری که بهم گفته شده رو انجام میدم
فئودور رو به دیوار کوبید اخش بلند شد
جئون:میدونی بخاطر گند کاری تو شب تهیونگ نزدیک بود با یه...
ادامه نداد خون در رگ هاش یخ میزد وقتی به این موضوع فک میکرد اعصبانی تر از قبل میشد
فئودور پوزخندی زد:هی اروم باش اتفاقی نیفتاده که خودتم میدونی اون انقدری منو دوست داره که نتونه با یکی دیگه بریزه رو هم
این حرف!
ساعدشو زیر گردن فئودور فشار داد
متوجه عصبانیت جونگکوک شد:اینا همش نقشه خودت بود فراموش کردی؟!خودت گفتی یکاری بکن بهت احساس نزدیکی پیدا کنه یادت رفته من همونی بودم که اونو از اون سگدونی بیرون اوردم
با هر کلمه فئودور فشار دست جونگکوک بیشتر میشد:ک..وک ا..روم
یاد تهیونگ افتاد نگاه مرد تغییر کرد اون چند دقیقه پیش اولین برای بار اول از زبون تهیونگ شنیده بود
و اصلا نمیخواست این کلمه رو از زبون یکی دیگه بشنوه فئودور رو ول کرد:فردا گورتو از اینجا گم میکنی نمیخوام ببینمت
نفس نفس میزد با شنیدن این حرف یخ زد:چی؟داری شوخی میکنی
جونگ کوک به طرف در حرکت کرد:کار ما با تو تا همینجا بود
فئودور:صب کن نمیتونی منو همینجوری بخاطر اینکه اون شب تو بار با یکی دیگه بودم از برنامه بیرون بکنی میدونی میدونی چیه تهیونگ اگ بفهمه من رفتم دیوونه میشه
جونگکوک:درسته بخاطر همین خودت میری بهش اعتراف میکنی
فئودور مست وار قهقهه زد:صب کن صب کن من اینکارو...
با بهت به جونگ کوک نگاه کرد: بهم نگو که ازش خوشت اومده برای همین داری منو دکم میکنی برم
جونگکوک با نیشخند به طرفش برگشت:اوه اینطور فک میکنی؟!برعکس تو من علاقهای به بچه ها ندارم میتونی بهش بگی من فرستادم تا گورتو گم کنی
به طرف در قدم برگشت: سه ساعت زمان داری
مضطرب شد جونگکوک داشت بی هیچ حرفی فئودور را از دور خارج میکرد اونم بخاطر یه اشتباه ریز؟!
بدون هیچ توضیحی
هنوز زود بود
فئودور بلند شد:هی هی جونگکوک فک کردی بچه بازیه تو نمیتونی همینجوری منو مثل یه تیکه اشغال بندازی دور تو به من نیاز داری همنطور که تهیونگ نیاز داره!
جونگکوک:اوه جدی؟!نظرت چیه در مورد کارایی که کردی با پدرت صحبت کنم؟! فئودور:جراتشو نداری
دوباره به سمتش برگشت
جونگکوک:یه بار برای همیشه میگم
یک قدم جلوتر
جونگکوک: هیچ وقت
جلوتر
جونگکوک:سعی نکن بخاطر
جلوتر
جونگکوک:قدرتی که من بهت دادم
و آخرین قدم
جونگکوک:منو تهدید کنی
لحن ترسناک و تهدیدوار مرد گویای همه چیز بود
گارد داشت اما چرا؟!
الان شرایط اعتراض نداشت باید کوتاه می امد زمان الان بدترین زمان برایم خالفت بود
________
تهیونگ داشت به ماه نگاه میکرد از بچگی عاشق آسمون بود این چند وقت کلی اتفاق عجیب براش افتاده بود
اینجا مثل شهر نبود در واقع فقط شب ها مردم به اینجا می اومدن در حالت عادی مثل یک مکان تفریحی بود البته برای پولدارها که و به صورت منطقی هیچ آدم عادی از اینجا حتی خبر هم نداشت به جز قسمتی که برای مسابقات بود
تهیونگ قبلا راجب اینجا شنیده بود پلیس هیچ وقت مدرک کافی برای بستن اینجا پیدا نکرد حتی به عموم مردم هم از وجود همچین شهری با خبر نکرد اینجا خارج از مسکو بود دلیلی مدرک پیدا نکرد پلیس هم بخاطر اینم بود که جونگکوک یک سیاستمدار خلاف کار بود و گرداننده اینجا به صورت رسمی اوکاتو بود که تهیونگ فقط یکبار دیده بود پس جونگکوک داشت پشت پرده کاراشو میکرد یا شاید هم رئیس واقعی شخص دیگری بود مثل یه شمشیر دو طرفست در هر صورت آسیب میزد
حالا که دقت میکرد اون هیچ چیز راجب جونگ کوک نمیدونست
مرموز بود کمتر از حد لازم حرف میزد شباهت عجیبی به پدرش داشت
اما اون همیشه خودش کاراشو انجام میداد محبت خاصی به دیگران داشت احساس امنیت میداد روش های عجیبی برای حل مشکلات داشت و اون چشمای قرمز اصلا ممکن بود یه آدم چشمای این رنگی داشته باشه؟نه قطعا
ولی قیافه جذابی داشت خیلی جذاب مخصوصا تتوهای عجیبش که مطمئن بود فقط جونگکوک معنی اونا رو میدونه
نکته جالب دیگه اون چسبی بود که شب اول دید تهیونگ مطمئن زود شب مسابقه اون بخش از بدن جونگکوک خون ریزی داشت اما نکته جالب تر این بود جونگ کوک اصلا از اون قسمت ها ضربه شدیدی نداشت که بخواد با اون همه چسب خون ریزی کنه پس یعنی قبل از مسابقه درگیر شده بود!
و اون دقیقا از پدرش چی میخواست!؟
انتقام زیادی کلیشه ای بود
و از کجا میدونست تهیونگ یه چیز دزدیده مطمئن بود از جونگ کوک شنید که گفت (اون هیچ وقت خودشو درگیر کارا نمیکنه)
منظورش پدر تهیونگ بود اما اون از کجا این همه دقیق راجب پدرش اطلاعات داشت یقین داشت کوک هم مثل خودش حقیقت رو مخفی میکرد
در به صدا در اومد
فئودور بود با خوشحالی به طرفش رفت اما فئودور ناراحت بود حتما برای معذرت خواهی آمده بود
تهیونگ قیافه حق به جانبی گرفت:باید بگم زمان مناسبی برای معذرت...
فئودور:من دارم برمیگردم
و شوک..
اون الان چی گفته بود؟!
تهیونگ:تو الان چی گفتی؟!منظورت از برمیگردم چیه؟!
فئودور:باید بهت بگم که پدرم بهم نیاز داره
تهیونگ:تو داری منو تو این شرایط تنها میذاری؟!پیش این همه خلافکار؟!
فئودور با پوزخند:اون سیاستمدار کارشو خوب بلده زود برمیگردم
چیزی که منتظر بود را بلاخره شنیدیاد حرف جونگ کوک افتاد(حساسیت!؟نترس فعلا کاری با دوس پسرت ندارم)
تهیونگ بغض کرد:جونگ کوک ازت خواست بری؟!
فئودور:نه نه عزیزم اروم باش لازم نیس گریه کنی مطمئن باش من برمیگردم
نفس کشیدن سخت بود ناراحتی تهیونگ کم کم به اعصبانیت تبدیل شد:چرا جوابمو نمیدی؟!
فئودور سکوتش را ادامه داد
تهیونگ. رفتار جونگکوک رو درک نمیکرد یک روز برای تهیونگ هر کاری میکرد و روز دیگر جوری سرد رفتار میکرد انگار وجود تهیونگ پشیزی برایش ارزش ندارد دقیقا شبیه پدرش بود و این تهیونگ را بیش از حد میترساند
اما اینبار نباید کوتاه می امد نبود جیمین به حد کافی آزار دهنده بود
تهیونگ:اون نمیتونه بجای تو تصمیم بگیره
از اتاق خارج شد دوان دوان به سمت اتاق جونگ کوک رفت ابدون اهمیت به مراقب های جلوی در وارد اتاق شد کسی نبود بیرون اومد
تهیونگ با فریادی که ازش بعید بود ادامه داد:رئیستون کجاس
یکی از مراقب ها جلو آمد:قربان مشکلی پیش اومده
تهیونگ بدتر داد زد:نزدیکم نیا
مراقب که متوجه اوضاع شده بود بی صدا یک قدم عقب رفت:ارباب جئون پشت بوم ساختمان هستن اگ میخوایین من همراهیتون کنم
تهیونگ آرام نشد که هیچ بدتر اعصبانی شد بدون جواب راه افتاد پله هارا تند تند بالا رفت نفس کشیدن سختتر از قبل بود
در پشت بام را باز کرد
اونجا بود با اون ژست مزخرف همیشگش یکی از دست هاش تو جیب شلوارظ بود وبا دست دیگه داشت با تلفن حرف میزد
تهیونگ دوباره فریاد زد:توی عوضی چطوری تونستی اینکار رو بکنی
جونگکوک با شنیدن صدا تلفن رو قطع کرد
کلافه به طرف تهیونگ برگشت اما جواب نداد
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و نزدیک تر رفت:مشکلت با من چیه؟!
جونگ کوک ابروی بالا انداخت:مشکلی ندارم
این خونسرد بودن مرد رسما سوهان روحش شده بود:از وقتی تو رو دیدم زندگیم به فنا رفت میفهمی چی میگم؟!اولش جیمین بدون حرف گذاشت رفت الآنم داری فئودور رو میفرستی بره؟
جونگکوک:دلیلی نمیبینم بهت توضیح بدم
تهیونگ با بهت نگاهش میکرد:داری شوخی میکنی؟!این زندگی منه شاید بتونی برا زیر دستای کثیفت تعیین تکلیف کنی اما من نه
تهیونگ نزدیک تر رفت:برای بار آخر میگم من و تو معامله کردیم من برده تو نیستم نمیتونی بجای من تصمیم بگیری
جونگکوک در جواب نزدیک تر رفت:جدی گرفتن یه بچه که بخاطر دوس پسر خیانتکارش داره با خطرناکترین آدم روسیه اینجوری صحبت میکنه زیاد دلگرم کننده نیس روباه
خیانتکار؟!این کلمه
چطوری جرات کرد از این کلمه استفاده کنه
تهیونگ بدتر از قبل داد زد:من روباه نیستم
جونگکوک پوزخندی زد:برای یه آدمی که معتاد الکله زیادی...
با سیلی که خورد حرفش نصف ماند
و سکوت
تهیونگ بدون تردید به ترسناکترین آدم روسیه سیلی زده بود و اصلا پشیمون نبود:تحقیر کردن آدما با گذشتشون فقط از آدم کثیفی مثل تو برمیاد
جونگ کوک یقه تهیونگ رو گرفت و کشید:باور کن اگ یه نفر دیگه تو این کره خاکی همچین غلطی میکرد مرگ براش آرزو بود پاتو از گلیمت دراز تر نکن بچه
تهیونگ نیشخندی زد:هیچ غلطی نمیتونی بکنی
جونگ کوک تازه متوجه نزدیکی تهیونگ به خودش شد اون چشمای کشیدش دوباره دل جونگکوک رو لرزوند واقعا هم نمیتونست کاری بکنه از اینکه نسبت به این پسر ضعف داشت متنفر بود
جونگکوک لب زد:درسته نمیتونم کاری بکنم
تهیونگ شنید حالا مطمئن بود:فئودور جایی نمیره
جونگکوک با حرص یقه تهیونگ رو ول کرد:اتفاقا همین امروز میره
چشم های تهیونگ داشت سیاهی میرفت:نمیدونم مشکلت با من چیه اما خواهش میکنم نذار تنها بمونم
جونگکوک:برگرد تو ساختمون
تهیونگ با آخرین نفسی که برایش مانده بود زمزمه کرد:نکن
و آخرین چیزی که دید نگاه نگران مرد بود
YOU ARE READING
Moscow Nights
Romanceتهیونگ پسره 18 ساله برای تعطیلات به مسکو میاد به اجبار دوستاش به یکی مسابقات زیرزمینی میره دنیای اون پایین عجیب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد یه چیز متفاوت توی وجودش بیدار میشه چیزی که حتی برای خودش هم عجیب بود تهیونگ شروع به سرپوش احساساتش میکنه ا...