تهیونگ:تو چه غلطی کردی!؟
جونگکوک غرید:,خفه شو
تهیونگ:همین الان راست راست دست یکیو شکوندی اونم بین اون همه آدم
وسط راه ایستاد اینبار فریاد کشید:هیچ آدمی حق نداره به تو آسیب بزنه
تهیونگ:تو داری بهم آسیب میزنی
آرام تر شد صدای این پسر روحش را نوازش میداد:عذر میخوام
از کی گرگ درونش آرام گرفته بود!؟
جونگکوک:من نمیتونم ببینم....نباید دستشو برات بالا میبرد
تهیونگ:این حساسیت ها برای چیه
صاف نگاهش کرد اما باز بی روح بود:سعی نکن جلوی من اون همه نزدیک یه مرد بشی
تهیونگ جلوتر رفت:به تو ربطی نداره من چیکار میکنم
داشت عصبی میشد:برو وسایل تو جمع کن امشب میریم مسکو
تهیونگ:چی!؟من باهات نمیام
جونگکوک:یبارم که شده مثل آدم کاری که بهت گفتم رو بکن
تهیونگ متعجب شد:حرفتو گوش کنم!؟عذر میخوام ولی من چند هفتس اینجام حتی نمیدونم چرا اینجا موندم چرا بهت اعتماد کردم تو چرا منو نگهم داشتی چی از جونم میخوای و تو الان بهم میگی حرفتو گوش کنم!؟
جونگکوک کلافه بود:تهیونگ برو وسایل تو جمع کن شب میریم
تهیونگ:تا جواب سوال های منو ندی باهات نمیام
جونگکوک نگاهی به اطراف انداخت کلافه بود :تهیونگ! خیله خب هر سوالی بخوای میتونی بپرسی اما الان نه لطفاً برو
________
داشت به چند قلم وسایلی که با خودش آورده بود نگاه میکرد چند ماه پیش همچیز بهتر بود تا قبل از اون شب کذایی
بعد از تمام بحثی که با جونگکوک داشت دوباره به حرفش گوش داده بود
نمیدونست چطور سر از اینجا در آورده اما میدونست باید یکاری بکنه جونگکوک مانند بمب ساعتی بود معلوم نبود چه زمانی چه کاری ازش برمیاد
از طرفی این شهر بیش از حد مرموز بود نه مانند شهر بود نه مانند مکان تفریحی چندین بار قیافه های آشنایی دیده بود این همه آدم خلافکار اینجا بود چرا تا الان کسی به پدرش خبر نداده بود یا چرا پدرش کسی را سراغ تهیونگ نفرستاده بود مطمئن بود قوانین این شهر از چیزی که فکر میکند متفاوت تر است
با تقی که به در خورد به خودش آمد کارن بود
کارن:آماده ای؟!فقط وسایل ضروری تو با خودت بیار رئیس همهچیز برات از صفر تا صد آماده کرده
تهیونگ خندید با طعنه گفت:خیلی ممنون لطف دارن
کارن مهربان نگاهش کرد:باور کن همه اینا بخاطر خودتن تهیونگ
تهیونگ دسته چمدون کوچکش رو گرفت و طرف در کشید:از کی شماها تعیین میکنین چی برام خوبه چی بد؟ تا وقتی حقیقت رو بهم نگین همتون مثل آدمایی هستین که مرده من با زندم فرقی براشون نداره در هر صورت همه شماها خلافکارین پدرم همیشه بهم میگفت هیچ خلافکاری خطرناکتر از دیگری نیس یکبار که دستت به خون بخوره تو به اندازه همون آدم ها ترسناکی
کارن سکوت کرد خب این حرف ها زیادی جالب بودن حرفی برای زدن نداشت
لحن تهیونگ سرد بود هیچ کدوم از آدم ها حق انتخاب زندگی نداشتن اما بچه های که تو خانواده های خطرناک بزرگ میشدن شرایط براشون بدتر بود
فساد مانند مرداب بود یا دست پا میزدی و بیشتر غرق میشدی یا منتظر می ماندی تا زمان غرق شدن برسه
_______
داشت اطرافش رو از نظر میگذروند
خب لوکس تر از جت شخصی پدرش بود فضای دنجی داشت:چیزی میخوری برات بیارم؟
تهیونگ:بقیه کجان
جونگ کوک کنار تهیوتگ نشست:کسی با ما نمیاد
تهیونگ نفس عمیقی کشید:خیلی هم عالی
و روی برگرداند
چند دقیقه با سکوت سپری شد
جونگکوک:نمیخوای حرف بزنی
تهیونگ خونسرد جواب داد:نه با آدم دروغگو
جونگکوک ریز خندید: من هیچوقت به تو دروغ نگفتم
تهیونگ:اوه حتما همینطور
جونگکوک بلند شد و بطرف آیینه رو به روش رفت:تا سوال های درست بپرسی جواب های اشتباهی از من نمیگیری
تهیونگ:سوال درست شوخیت گرفته؟!
جونگکوک شروع کرد به در آوردن لنزهای شب رنگش:نه جدی بودم
تهیونگ دست به سینه پوزخند زد:کوک بیا با من روراست باش
جونگکوک از شنیدن این کلمه دوباره قلبش
لرزید:من همیشه با تو رو راستم روباه
تهیونگ:خب پس بهم بگو چرا منو اینجا نگه داشتی
جونگکوک:که ازت محافظت کنم
تهیونگ:چرا میخوای از من محافظت کنی
جونگکوک:بخاطر قلبم
انتظار همچین جوابی نداشت پررو تر ادامه داد:چرا!
جونگکوک بلاخره تمام شد اینبار رو به روی تهیونگ نشست:منم هنوز جوابی براش ندارم
تهیونگ:این یعنی از من خواست میاد؟!
جونگکوک:ممکنه
اینبار قلب تهیونگ لرزید اون داشت خیلی غیرمستقیم اعتراف میکرد:اما..اما تو گفتی از بچه ها خوشت نمیاد
جونگکوک با چهره.ای که نمیشد هیچی ازش خوند جواب داد:هنوزم میگم
تهیونگ:راجب من چی میدونی
جونگکوک تکیه داد دیدن چشم های که قرمز رنگ بودن اصلا کار راحتی نبود:خیلی چیزا
تهیونگ:مثلا
جونگکوک:از وقتی شونزده سالت بود به الکل اعتیاد داشتی رشته مورد علاقت روانشناسیه با اینکه موقعیت پدرت خیلی خوبه و تو تنها ولیعهد پدرتی بجای که کنار پدرت آموزش ببینی تو یه کاباره ها و کلوب ها کار میکردی با این حال تو یه دانشگاه خوب قبول شدی پدرت تمام گندایی که تو کلوب ها زدی رو پاک کرده مدرکی نیس اما..
قلب تهیونگ ایستاد
جونگکوک:به جز هفت روز
تو یه هر هفت روز هفت تا قربانی هست که همه اونا از روی سینه هاشون به یه شکل چاقو خوردن اما ضربه ها عمیق نبودن که بخوان قربانی ها رو بکشن هر هفت نفر بعد از اون شب به جاها..با هر کلمه تهیونگ تمام اون روزها براش تکرار میشدن نه نمیخواست اون به سختی خودش رو از اون کثافت خونه بیرون کشیده بود:بسه
جونگکوک:از گذشتت فرار نکن
تهیونگ:اینو آدمی میگه که هیچ ردی از گذشتش نیس؟!
جونگکوک:من از خودم فرار میکنم روباه نه از گذشته
تهیونگ نفس تازه کرد از این شهر کوفتی تا مسکو سر جمع یک ساعت نبود جت سوار شدن چه صنمی بود:من چندبار آدمایی دیدم که مطمئنم پدرم و من رو میشناسن اما هیچ خبری از اینکه من اینجا باشم به پدرم ندادن
جونگکوک:از کجا میدونی خبری به پدرت نرسیده
تهیونگ:هرکسی نفوذ خودشو داره
جونگکوک:درسته
خب..تهیونگ شهر زیرزمینی جایی که تمام خلافکار های دنیا ازش باخبرن حتی پدرت
عرق سردی رو کمرش نشست:اگ باخبر..
جونگکوک:جوابش خیلی سادس تهیونگ یکم بهش فک کن
تهیونگ واقعا نمیفهمید اگر پدرش با خبر بود و ا تا الان سرکلهاش پیدا نمشد؟چرا مسی هیچ خبری به پدرش نداده بود
جونگکوک: به پدرت چیزی نگفتن چون نمیتونن بگن
تهیونگ:قرارداد؟!
جونگکوک:درسته اونها قرارداد امضا کردنتهیونگ کم کم داشت میفهمید
چطور دقت نکرده بود
جونگکوک:قرارداد مرگ
YOU ARE READING
Moscow Nights
Romanceتهیونگ پسره 18 ساله برای تعطیلات به مسکو میاد به اجبار دوستاش به یکی مسابقات زیرزمینی میره دنیای اون پایین عجیب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد یه چیز متفاوت توی وجودش بیدار میشه چیزی که حتی برای خودش هم عجیب بود تهیونگ شروع به سرپوش احساساتش میکنه ا...