part2

678 113 0
                                    

(جونگکوک)

چند روزی می شد که بهتر شده بودم...فکر کردن می تونن با گذاشتن جاسوس تو باند من و غافلگیر کردنم، منو از پا دربیارن ولی کور خوندن..من حالا حالاها قصد مردن ندارم..کلت طلایی خوش رنگم رو، دور انگشتم چرخوندم و به نحوه مجازات جاسوس فکر کردم..باید یه چیز خاص باشه تا درس عبرتی بشه برای همه...با شنیدن صدای الکس، دست از فکر کردن برداشتم..
الکس: با من کاری داشتید قربان؟؟؟
جونگکوک: می خوام راجع به اون دکتره برام تحقیق کنی... سر نترسی داشت‌..
الکس: چشم قربان....تا شب، اطلاعات کاملش، روی میزتونه...
جونگکوک: خوبه...برو سر کارت..
تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد...بعد مدت ها، یه غریبه ذهنم رو درگیر کرده..شجاعت زیادی تو رفتارش و حرکاتش دیده می شد..حالا یا واقعا آدم پر دل و جرئتیه یا تظاهر می کنه..به زودی متوجه می شم.

(جیمین)

با شنیدن زنگ ساعت، از خواب پریدم...نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم نرمال بشه..گوشیم رو برداشتم و بعد از خاموش کردن آلارم، روی تخت پرت کردم..هنوز گیج خواب بودم که...
؟؟: هیونگ؟؟؟
به سمت صدا چرخیدم..با دیدنش تو اون لباس خواب خرسی کیوت، لبخندی رو لبم نشست...دستام رو باز کردم و به آغوشم، دعوتش کردم...خودش رو تو بغلم پرت کرد و دستاش رو دور گردنم، حلقه کرد..
جیمین: صبحت بخیر جیهونا..خوب خوابیدی؟؟
جیهون: عالی بود هیونگ....من خیلی گشنمه..
لپای نرمش رو بوسیدم..دستی لای موهاش بردم و مرتبشون کردم.
جیمین: تا تو دست و صورتت رو بشوری، هیونگ هم دوش می گیره و میاد برات صبحانه حاضر می کنه...اوکی؟؟!!
جیهون: امروز هم بیمارستان نمیری؟؟؟
جیمین: نه بیبی...پیشت می مونم...
جیهون: هورراااا...!! پس من رفتم.
از بغلم بیرون اومد و به سرعت، از اتاق خارج شد.
برادر کوچولوم، همه زندگیم بود...بعد از مرگ مامان و آپا تو آتیش سوزی 3 ساله پیش، من و او، تنها شده بودیم و جز همدیگه، کسی رو نداشتیم...برادر 6ساله من، زیادی برای این دنیای ناپاک، معصوم بود...همه تلاشم این بود تا بهترین زندگی رو براش فراهم کنم ولی گاهی اوقات کم میاوردم چون ته تهش، منم یه آدمم و نیاز دارم تا به کسی تیکه کنم...کسی باشه که هوامو داشته باشه و هر وقت از زندگی خسته میشم، بتونم سرم رو، روی شونش بزارم و استراحت کنم....یه تکیه گاه قوی...مسخره به نظر می رسه.. بقیه فکر می کنن که چون یه مَردم، خودم باید تکیه گاه یه دختر بشم و منبع آرامشش باشم ولی من تکیه گاه داشتن رو به تکیه گاه بودن، ترجیح میدم....هوووووف...!! تکیه گاه بخوره تو سرم...به لطف اون مرتیکه عوضی و آدماش، منو از بیمارستان بدلیل غیبت غیرموجه، بیرون کردن و چون مهر اخراج تو پرونده ام خورده، هیچ بیمارستان دیگه ای تو کره، منو استخدام نمی کنن...مشکلاتی که داشتم کم بود، بیکاری هم بهش اضافه شد.
بشقاب پنکیک و لیوان شیرتوت فرنگی رو، جلوی جیهون گذاشتم..
جیهون: پس خودت چی هیونگ؟؟؟
مقداری از قهوه ام نوشیدم و گفتم..
جیمین: من گشنم نیست جیهونا...تو بخور..نوش جونت..
سری تکون داد و مشغول شد..با بلند شدن صدای گوشیم، از پشت میز کوچیک دونفره داخل آشپزخونه، بلند شدم و به طرفش رفتم...با دیدن شماره ناشناس، مکث کوتاهی کردم..کیه این وقت صبح؟؟...شونه ای بالا انداختم و تماس رو وصل کردم...
جیمین: بله بفرمایید؟؟
؟؟: شنیدم از بیمارستان اخراج شدی و جایی هم استخدامت نمی کنن دکتر پارک...یه پیشنهاد خوب برات سراغ دارم..
اخمی کردم و به اپن تکیه دادم...
جیمین: شما کی هستین که آمار دقیق منو دارین؟؟؟
؟؟: به همین زودی بیمارت رو فراموش کردی استریپر؟؟
با شناختن شخص پشت خط، عصبانی شدم...
جیمین: تا حالا کسی بهت گفته چقدر پررویی مرتیکه؟؟.. بخاطر تو و اون آدمای مزخرف تر از خودت، 10 روزه از کار بیکار شدم...چقدر رو داری که باهام...
جونگکوک: هی هی...جرئت داری حرفت رو کامل کن...خوب نیست جلوی جیهون کوچولو حرفای بد بزنی..
با شنیدن اسم جیهون از زبونش، خون تو رگام یخ بست.
جیمین: اسم برادرم رو به زبون کثیفت نیار..چی از جونم می خواین دوباره؟؟؟
جونگکوک: گفتم که..یه پیشنهاد خوب برات دارم...ساعت 12 بیا به آدرسی که برات می فرستم تا بفهمی قصدم چیه..فقط وای به حالت کار احمقانه ای بکنی..متوجهی که؟؟
بدون زدن حرفی، گوشی رو قطع کردم...مشتم رو به اپن کوبیدم...لعنتیی..باز چه خوابی برام دیدین..کارم بس نبود؟؟..دیگه چی رو قراره ازم بگیرین...لعنت به اون شیفت 36 ساعته ای که منو تو این منجلاب انداخت...!

(جونگکوک)

الکس: پارک جیمین..28ساله..جراح عمومی..پدر و مادرش رو 3 سال پیش، تو آتیش سوزی مجتمع تجاری خیابون میانگ دونگ، از دست داده..یه برادر 6ساله داره به اسم پارک جیهون..به گفته منابع اطلاعاتیمون، شجاعتش و سر نترسی که داره باعث شده تا تو بیمارستانی که کار می کرده، معروف بشه ولی 10 روزه که بخاطر غیبت غیرموجه اخراج شده..طبق قوانین، بدلیل اینکه اخراج شده، دیگه اجازه استخدام تو بیمارستان های کشور رو نداره و به همین دلیل، در حال حاضر بیکاره...شماره تلفن و آدرس خونش رو هم اون پایین براتون نوشتن... نگاهی به عکسای خودش و برادرش انداختم...خوش قیافست ..
جونگکوک: کارتون خوب بود الکس..
الکس: عذر می خوام قربان ولی می تونم بپرسم قصد دارید چکار کنید؟؟؟!!
عکس ها رو روی میز گذاشتم...سیگاری برداشتم..روشنش کردم و بعد از گرفتن دم عمیقی ازش، گفتم..
جونگکوک: اولا که خوب می دونی من از دخترا بدم میاد در نتیجه هیچ وقت نمی تونم با یه دختر رابطه داشته باشم و بچه دار بشم...دوما، این امپراطوری، به یه وارث نیاز داره...سوما، این دوتا برادر تو نگاه اول، بشدت منو جذب خودشون کردن...در نتیجه قصد دارم پارک جیهون 6 ساله رو، مطابق با اصول خودم تربیت کنم و با تبدیل کردنش به جئون جیهون، جانشین خودم اعلامش کنم....پارک جیمین هم، سرگرمی جالبی بنظر میاد.. می خوام یه مدت، تحت عنوان دکتر باند، بجای دکتر جانگ، اطرافم باشه تا تصمیم بگیرم باهاش چکار کنم...
الکس: فکر می کنین دکتر پارک اجازه میده با برادرش چنین کاری کنین؟؟
به طرف پنجره قدی اتاق رفتم و جلوش ایستادم...
جونگکوک: به جز تو، کسی قرار نیست از تصمیمم باخبر بشه...دکتر هم چاره ای جز قبول کردن پیشنهادم نداره الکس: متوجه شدم قربان...
جونگکوک: دوتا از بهترین اتاق های عمارت رو برای مهمون هامون آماده کن...سرنوشت جذابی در انتظارشونه... پوزخندی رو لب دو مرد داخل اتاق نشست..غافل از اینکه راز کوچولوشون رو، نفر سومی هم شنیده بود.......

The invisible end(kookmin)Where stories live. Discover now