بعد از کلی گشت و گذار و طبیعت گردی، به اجبار پسرا، به طرف شهربازی رفتیم و چندین ساعت بازی کردیم..در آخر هم، بعد صرف شام تو یه رستوران وسط شهر، خسته و کوفته به خونه برگشتیم.. تنها شانسی که آوردم این بود که ماشین مامی دستمون بود و الان مجبور نبودم با این حجم از خستگی، گوشه خیابون بایستم و تاکسی بگیرم...تهیونگ و جیهون که انقدر خسته بودن، تو همون ماشین خوابشون برده بود...با رسیدن به خونه و روشن کردن تک آباژور کنار در، به نوبت بغلشون کردم و به اتاقاشون بردم... کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت آشپزخونه رفتم...بطری آب رو از تو یخچال درآوردم و سر کشیدم..هنوز اولین قلپ از گلوم پایین نرفته بود که...
؟؟: تفریح خوش گذشت؟؟!!
آب تو گلوم پرید و سرفه افتادم...تا مرز خفگی رفتم که ناگهان، دست مردونه ای شروع به ضربه زدن به پشتم کرد..نفسم که برگشت، با چشمای اشکی ناشی از خفگی، به سمت صاحب صدا برگشتم..با دیدن جونگکوک بعد از چهارسال، ناباورانه نگاهش کردم...
جیمین: ت..تو؟؟..اینجا؟؟..چ..چطور ممکنه؟؟
پوزخندی زد و به کانتر پشت سرش تکیه داد..
جونگکوک: از دیدنم خوشحال نشدی بیبی؟؟؟...البته نبایدم خوشحال می شدی..
جیمین: چی از جونم می خوای بعد چهارسال؟؟!!
جونگکوک: خودت..و.......بچمو..
با شنیدن اسم بچه، شوکه شدم...این از کجا می دونه؟؟؟
جیمین: م..منظورت از بچه چیه؟؟...تو بچه ای نداری که حالا اومدی دنبالش...
چونش رو به نشونه فکر کردن خاروند..
جونگکوک: اممم...بزار ببینم..پس جئون تهیونگ کیه؟؟؟...تا جایی که من چند وقته باخبر شدم....پسر منه....
چشمام رو از شدت تحکم تو صداش بستم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم...
جیمین: بهتره از خونم بری بیرون جئون جونگکوک...اون بچه ای که داری ازش حرف می زنی، فقط بچه ی منه.. خبری از وجود پدرش نداره و قرارم نیست داشته باشه...تازه رفتیم رنگ آرامش رو ببینیم..بزار به حال خودمون باشیم...
با شنیدن حرفم، عصبی به سمتم اومد..بازوهام رو چسبید و به یخچال، کوبوندم..
جونگکوک: لعنتی..بعد از چهارسال بالاخره پیداتون کردم..بعد میگی بزارم برم؟؟؟..فکر نمی کنی یه توضیح بهم بدهکار باشی که چطور یهو بی دلیل ولم کردی؟؟؟!!
با شنیدن این حرف، خونم به جوش اومد و بهش توپیدم...
جیمین: واقعا وقیحی...بعد از نقشه ای که پشت سرم برای برادرم و خودم کشیده بودی، اصلا روت میشه ازم توضیح بخوای؟؟؟؟...اونی که باید توضیح بده تویی نه من..
جونگکوک: د لامصب..چرا همون موقع که اون به قول تو نقشه فاکی رو فهمیدی، نیومدی سراغم؟؟؟...چرا نیومدی بزنی تو دهنم ولی ازم توضیح بخوای؟؟..چرا چهارسال تموم منو تو حسرت خودت و بچه هام گذاشتی؟؟؟...تو که دیده بودی من چقدر وابسته تو و جیهون شده بودم...چرا عین یه دستمال کاغذی پرتم کردی دور؟؟؟؟...چرا؟؟؟
دستام رو، روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم...
جیمین: نیومدم سراغت چون مثل سگ ترسیده بودم...من اون صدای ضبط شده رو بیشتر از ده بار گوش دادم تا شاید بفهمم تو نبودی ولی هربار با ناامیدی تموم، این صدای تو بود که پخش می شد...فکر می کردم تمام عشق و علاقه و محبتت، همه فیکه..چه توقعی ازم داشتی..من در کمتر از یک ساعت، تمام اعتمادی که بهت داشتم رو از دست داده بودم..
جونگکوک: تو حق نداشتی به عشق و علاقه من شک کنی..منی که حاضر بودم برات جونم رو فدا کنم، چطور می تونستم بلایی سرت بیارم؟؟...کتمان نمی کنم..اون اوایل قصدم از آوردن تو و جیهون پیش خودم، همین بود..اینکه جیهون رو جانشین و تو رو سربه نیست کنم ولی چیشد؟؟؟..به خودم اومدم دیدم دل و دینم رو بهت باختم.....بَدم باختم......چطوری می تونستم به کسی که عاشقشم، اینجور خیانت کنم؟؟...خودت رو بزار جای من...خسته از یه ماموریت لعنتی میای خونه به امید اینکه همسرت بپره تو بغلت و خستگیت رو در کنه؛ ولی با جای خالیش مواجه میشی..یک ساعت...دو ساعت..پنج ساعت..صبر می کنی ولی نمیاد..تا سر حد مرگ نگران می شی..خاک سئول رو برای پیدا کردنش، الک می کنی ولی هیچ ردی ازش نمی گیری...عمق فاجعه اونجاست که متوجه میشی یه دشمن لعنتی، تمام حرفای گذشته تو رو در غالب صوت، برای همسرت فرستاده و حدس بزن چی؟؟..همسرت به تویی که اینقدر عاشقشی اعتماد نکرده و مزخرفات یه غریبه رو باور کرده...بدون اینکه بهت اجازه بده از خودت دفاع کنی، برات حکم تنهایی صادر کرده و جوری ناپدید شده که هیییچ ردی ازش نیست...باید چکار میکردم؟؟؟...بیخیال تو و تموم خاطراتمون می شدم و به زندگیم ادامه می دادم؟؟؟
از شوک شنیدن حقیقت داستان و اشتباهی که مرتکب شده بودم، زبونم بند اومده بود..صورت خیس از اشکم رو توی دستای بزرگش گرفت..
جونگکوک: نباید به عشقم شک می کردی جیمینا...نباید می ذاشتی چهارسال بینمون فاصله بیوفته...نباید بدون دفاع، محکومم می کردی..
خودم رو تو بغلش انداختم و زار زدم...چهارسال از عمرمون رو هدر داده بودم...چهارسال جونگکوک رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم..چهارسال عشق تو دلم رو سرکوب کرده بودم...چطور تونستم؟؟؟
جونگکوک: هیییش...گریه نکن..بهت گفته بودم طاقت دیدن اشکات رو ندارم..
جیمین: منو ببخش کوک..من با خودخواهی تمام، چهارسال رو به کام جفتمون زهر کردم...منو ببخش که همه چیز رو رها کردم و فرار کردم....منو ببخش.
جونگکوک: هیییش عزیزم..آروم باش..نفس عمیق بکش..گریه نکن..
با دستاش، اشکام رو پاک کرد..تو چشماش که خیره شدم، نم اشک به وضوح دیده می شد...دستام رو قاب صورتش کردم و غرقه بوسه کردمش.
جیمین: متاسفم کوک...بخاطر همه چیز..نمی دونم چی باید بگم...حاضرم هر تنبیهی که بگی رو انجام بدم...ازت می خوام منو ببخشی..
جونگکوک: این دوری یجورایی حقم بود...هم بخاطر حقیقتی که ازت پنهان کرده بودم و هم، بخاطر تمام کارای بدی که تو این سال ها کردم..ولی ازت می خوام دیگه به عشق و علاقم شک نکنی..هرچی که شد، اول از همه به خودم بگی و اجازه بدی باهم، حلش کنیم.. سری تکون دادم و دوباره، بغلش کردم.
جیمین: قول میدم دیگه نذارم چیزی بینمون فاصله بندازه...یه عذرخواهی دیگه هم بهت بدهکارم..بخاطر پنهان کردن بزرگترین راز زندگیم..
جونگکوک: وقتی که بهم گفتن یه پسر داری، خیلی عصبانی شدم چون فکر می کردم بهم خیانت کردی تا اینکه عکسش رو بهم نشون دادن..تهیونگ بشدت شبیه بچگی های منه پس شک کردم که چه حقیقت پنهان شده ای پشت این ماجراست...تحقیق کردم و دیدم که تو چندباری به دیدن یه متخصص زنان رفتی، پی ماجرا رو گرفتم و رسیدم به این موضوع که توانایی باردار شدن رو داری..چرا بهم نگفته بودی؟؟؟
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و مشغول نوازش موهای لختش شدم.
جیمین: تو از زنا متنفر بودی کوک؛ واسه همین می ترسیدم با فهمیدن این موضوع، از منم بخاطر اینکه بدنم شبیه زناست، متنفر بشی.
حلقه دستاش دور کمرم رو تنگ تر کرد.
جونگکوک: من هیچوقت ازت متنفر نمیشم بیبی....الانم خیلی خوشحالم که یه توله خرگوش از خودم دارم.. جیمین: دوست دارم جونگکوکا...
جونگکوک: میخواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد...رفت تنهایی و جایش را به یک عشق آسمانی داد...شکست شیشه غمهایم و پر شد از شادی روزگارم...نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم نه مثل پرنده در آسمانها...من تو را بی رویا همینجا در کنار خودم میبینم، نشسته ای روی پاهایم، خیلی خوب فهمیده ای که چقدر دوستت دارم و بلند فریاد میزنی دوست داشتنت را بی قید و شرط، بی منت، بدون خواهش، بدون التماس....من تو را دارم... تو اینجا هستی.. دقیقا کنار من...چند لحظه به وسعت تمام لحظه ها، نگاهت میکنم و همین میشود که من تو را حس میکنم...یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانه ات پر کرده... آخر خط ما یک نقطه چین بی پایان است... میخواهم همه بدانند که عشق من ابدی و جاودان است..
جیمین: باز از اینترنت کمک گرفتی؟؟!!
با شنیدن حرفم، لبخند قشنگی رو لباش نشست...صورتم رو چسبید و بوسه ی نسبتا عمیق و طولانی مهمون لبام کرد..
جونگکوک: دلم برای طعم لبات تنگ شده بود..
لبخندی بهش زدم..از بغلش بیرون اومدم و با گرفتن دستش، به سمت اتاق رفتم..
جیمین: بیا بریم...خرس کوچولوی پاپا قراره بزرگترین سوپرایز عمرش رو دریافت کنه...داشتن یه آپای خفن که آرزوشه..
قبل اینکه قدم دیگه ای بردارم، ایستاد..
جونگکوک: متوجه منظورت نشدم...
جیمین: تهیونگ همیشه می گه که منو خیلی دوست داره ولی دلش یه آپای خفن دیگه هم می خواد که بتونه کلی باهاش شیطنت کنه
لبخند شیطونی رو لباش نشست..
جونگکوک: که اینطور...بسیار خب..
دستاش رو زیر زانوها و شونم انداخت و بغلم کرد...شوک زده مشتی به بازوش کوبیدم..
جیمین: یاااا...چکار می کنی؟؟؟!!
جونگکوک: توله خرگوش آپا تا صبح می تونه صبر کنه...آپاش قرار امشب، پاپاش رو بخاطر اینکه پسر بدی بوده و ولش کرده، یه تنبیه حسابی کنه...
جیمین: جرئت نک...
ادامه حرفم رو با کوبوندن لباش رو لبام، خفه کرد..همونجور که مشغول بود، به سمت اتاقم رفت...خنده ای بخاطر هول بودنش کردم و با حلقه کردن دستام دور گردنش، همراهیش کردم.... آری آغاز دوست داشتن است...گرچه پایان راه ناپیداست..من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن، زیباست...صحنه ای که قراره جیهون و تهیونگ صبح روز بعد باهاش مواجه بشن:
YOU ARE READING
The invisible end(kookmin)
Fanfictionپارک جیمین حتی به گوشه ترین نقطه ذهنش هم خطور نمی کرد که یه روزی، سرنوشت، چنین بازی ای رو براش رقم بزنه...