part4

608 98 4
                                    

سه ماه از اون شبی که باهام درد و دل کرد، می گذره...باهم صمیمی تر شده بودیم، اخلاقش قابل تحمل تر شده بود...من و جیهون رو بیرون می برد، سه وعده اصلی غذا رو کنار هم می خوردیم و خیلی کارای دیگه انجام می دادیم که باعث شده بود، به هم نزدیک تر بشیم...باتوجه به چیزی که من فهمیدم، جونگکوک فقط یه پسر بچه تنهاست که وانمود می کنه سنگدل و قویه تا کسی نتونه ازش آتو بگیره...احساس می کنم دچار سندرم استکهلم (زندانی عاشق زندانبان) شدم...گفته بودم که منم به یه تکیه گاه نیاز دارم ولی نمی دونم چرا تمام ویژگی های ایده آلم رو، جدیدنا تو جونگکوک پیدا کردم...بی اعتمادی و بی احساسی ای که نسبت به آدمای اطرافش داره، باعث میشه تو بیان احساسم، تردید داشته باشم...می ترسم بعد از زدن حرفایی که تو دلمه، همه چیز خراب بشه و رابطه مون برگرده به روزای اول...هوووف...مغزم دیگه گنجایش این همه فکر و خیال رو نداره..
نگاهی به جیهون که مشغول تمرین و مبارزه با مربی شخصیش بود، انداختم...عجیبه که هنوز نتونستم علت این همه کلاس رو متوجه بشم ولی این دفعه دیگه بیخیال نمیشم...باید از جونگکوک بپرسم...این فوق برنامه ها باید تموم بشن چون دو ماه دیگه، جیهون وارد مدرسه میشه و من اصلا دوست ندارم چیزی، حواسش رو از درسش پرت کنه..
الکس: جیمین شی؟؟!
با شنیدن صدای الکس، دست از نگاه کردن به برادرم برداشتم و به عقب برگشتم..
جیمین: اتفاقی افتاده؟؟؟!!
سری به نشونه نفی تکون داد
الکس: رئیس گفت بهت بگم تا نیم ساعت دیگه تو حیاط باشی..می خواد جایی بره که تو هم باید همراهیش کنی
اخمی بین ابروهام نشست..
جیمین: نمی دونی کجا می خواد بره؟؟!!
الکس: در جریان نیستم...فقط به من گفت که بهت اطلاع بدم آماده بشی..
جیمین: اوکی...مرسی..

بعد از پوشیدن شلوار لی با تیشرت لیمویی رنگی، پیش جیهون رفتم و ازش خواستم پسر خوبی باشه تا من برگردم...وارد حیاط که شدم، جونگکوک رو دیدم که به ماشین تکیه داده و منتظر من بود...نگاهی به تیپش انداختم..شلوار جین و بلوز مردونه سورمه ای...لبخندی از شدت جذابیت مرد روبه روم، رو لبم نشست...به طرفش رفتم و سوار ماشین شدیم...از عمارت که خارج شدیم، ماشین رو گوشه ای نگه داشت و به سمتم برگشت...از تو جیب شلوارش، چشم بند مشکی رنگی درآورد و به طرفم گرفت...
جونگکوک: این رو ببند به چشمات...
ناخودآگاه ترسیدم...نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟؟..نکنه بخواد جیهون رو ازم جدا کنه؟؟؟...تردید رو که تو نگاهم دید، نفس عمیقی کشید و خودش به سمتم، خم شد...همونطور که چشم بند رو برام می بست، گفت....
جونگکوک: نگران نباش جیمینا...فقط قراره یه چیزی بهت نشون بدم که دوست دارم سوپرایز بشی..
با شنیدن حرفش، ترس جاش رو به کنجکاوی داد..یعنی چی می خواد بهم نشون بده؟؟!!...آیییش تا برسیم به مقصد که من میمیرم از فضولی... با ایستادن ماشین، نگاهش کردم...
جیمین: می تونم چشم بندم رو بردارم..احساس کور بودن بهم دست داده...
جونگکوک: یکم دیگه صبر کن تا وقتش بشه..
از ماشین پیاده شد و بعد از چند ثانیه، در سمت من رو باز کرد..قبل اینکه حرکتی کنم، دست زیر زانوها و شونم انداخت و بلندم کرد...
جیمین: یاااااا...معلومه داری چکار می کنی جئون جونگکوک؟؟؟!! منو بزار پایین..
کوتاه خندید و گفت..
جونگکوک: نوچ...نمیشه بزارمت زمین...چشمات بسته ان و مسیری که قراره بریم، ناهمواره..ممکنه زمین بخوری و آسیب ببینی..پس پسر خوبی باش و تو بغلم بمون تا برسیم..
هووفی کشیدم و دستای لرزونم رو، دور گردنش حلقه کردم تا نیوفتم...ضربان قلبم به قدری بالا رفته بود که می ترسیدم جونگکوک هم بشنوه...پیاده روی چند دقیقه ای، تو سکوت گذشت..با رسیدن به مقصد، به آرومی، منو زمین گذاشت و پشت سرم ایستاد..مشغول باز کردن گره چشم بند شد..
جونگکوک: حالا می تونی ببینی..
با برداشته شدن چشم بند..چشمام رو باز کردم و چندبار پلک زدم..با دیدن ساحل زیبای روبه روم جیغی از هیجان کشیدم...
جیمین: واااااای خدااااای من...اینجا خیلللللللی قشنگه...!!! لبخندی تحویلم داد..
جونگکوک: خوشحالم که خوشت اومده...باهام بیا...می خوام راجع به مسئله ای باهات صحبت کنم..
دستم رو گرفت و به طرف میز و دو صندلی تزئین شده رفته و نشستیم...
جونگکوک: میشه دستات رو بهم بدی؟؟!!
گیج و متعجب از درخواستش، دستام رو جلوی دستاش، رو میز گذاشتم...با قرار گرفتن دستای تپل و کو چولوی من تو دستای کشیده و استخوونی جونگکوک، لبخندی زدم...
جونگکوک: شاید اگه این، یه قرار معامله بود، خیلی راحت تر می تونستم حرف بزنم ولی وقتی نگاهم به نگاهت میوفته، هول میشم و هرچی که تو ذهنم برای گفتن بهت دارم رو فراموش می کنم...می دونم مسخرست ولی تصمیم گرفتم چیزایی که تو دلمه رو برات بنویسم... در ظرف استیلی که روی میز بود رو برداشت و بشقابی حاوی یک پاکت سفید رو به سمت من هل داد...کمی نگاهش کردم و با تردید، نامه رو برداشتم..با باز کردن پاکت، دست خط زیباش، رو صفحه سفید کاغذ A4 نمایان شد...(هر بار که با خودم تنهایم، به چیزهای زیادی فکر می کنم تا به تو بگویم ولی وقتی با تو هستم، از گفتن همشون ناتوان می شوم...این برایم ناراحت کننده است. پس می خواهم افکارم را با این نامه به تو بگویم و این هدیه ویژه را از قلب و روحی که خیلی وقت بود از سنگ شده بودن، به تو تقدیم می کنم......آخرش یک نفر از راه میرسد که بودنش جبران تمام نبودن هاست... جبران تمام بی انصافی ها و شکسنت ها...یکی که با جادوی حضورش دنیا ی تو را متحول میکند....جوری تو را میبیند که هیچ کس ندیده...جوری تو را میشنود که هیچ کس نشنیده...و جوری روح خسته تو را از عشق و محبت اشباع میکند که با وجود او دیگر نه آرزویی میماند برای نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن. دستش را که گرفتی و در چشمانش که نگاه کردی، بگو: تو مثل باران هستی؛ بارانی از گل، بارانی از مهر، بارانی از لبخند، بارانی که به زندگی کویری من جان بخشید...با تو بودن را دوست دارم، چرا که تو را دوستت دارم آرام جانم... بعضی آدم ها خود معجزه اند... انگار آمده اند تا تو مزه خوشبختی را بچشی...آمده اندتا دلیل آرامش و لبخند تو باشند....آمده اند که زندگی کنی...*این مدل نوشتنا از من بعیده...قبول می کنم که از اینترنت برای نوشتنش کمک گرفتم ولی می خوام بدونی که خط به خط این نامه، تمامیه حرفاییه که ته دلم تو این دوماهی که فهمیدم بهت علاقه مند شدم، جمع شده بودن...الانم کافیه سرت رو بلند کنی و بهم نگاه کنی*)..
با خوندن جمله آخر، سر بلند کردم و نگاه اشکیم رو به چشمای سیاهش دوختم..
جونگکوک: دوستت دارم پارک جیمین..
با شنیدن سه کلمه جادویی ای که هرگز انتظار شنیدنش رو از فرد مقابلم نداشتم، دستام رو، روی چشمام گذاشتم و اشکام، شدت گرفتن..در کسری از ثانیه، دستایی دورم حلقه و تو آغوش گرم مرد محبوب این روزهام فرو رفتم....
جونگکوک: چرا داری گریه می کنی؟؟؟...چیز بدی تو نامه نوشته بودم؟؟؟!!...اشکال نداره اگه منو دوست نداری..بهت حق میدم...بالاخره کیه که عاشق یه آدم سرد و خشن مثل من بشه ولی ازت خواهش می کنم گریه نکن...من نمی تونم گریه هایی رو ببینم که مسببش خودمم..
با شنیدن حرفایی که پشت هم بدون وقفه برای دلداری به من می زد، لبخندی رو لبم نشست...از بغلش بیرون اومدم و دستی زیر چشمام کشیدم و فین فینی کردم.
جیمین: پسره احمق...چطور جرعت می کنی بگی هیچ کس عاشقت نیست...من هویجم برات؟؟!!
ناباور نگاهم کرد..دستام رو دور گردنش حلقه کردم و به خودم، نزدیکش کردم..
جیمین: من... پارک جیمین...عاشق زندان بان خودم شدم...
اشکی از گوشه چشمش چکید و رو گونه ی استخونیش جاری شد...محکم بغلم کرد و گفت...
جونگکوک: عاشقتم...عاشقتم...عاشقتم....هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه روزی این حرفا رو بهت بزنم ولی تو با اومدنت تو زندگیم، تمام معادلاتم رو بهم ریختی..به خودم اومدم دیدم برخلاف قولی که به جونگکوک 22 ساله داده بودم، دوباره عاشق شده بودم...خوشحالم که قلبم این دفعه، آدم درستی رو انتخاب کرده...
جیمین: دوست دارم جونگکوکا..
جونگکوک: من بیشتر بیبی..
نگاه مرددی به چشمام و لبام انداخت...
جونگکوک: اجازه هست؟؟
سری تکون دادم...چشمام رو بستم و چند ثانیه بعد، گرمای لباش رو، روی لبام احساس کردم..بوسه عمیق و پر احساسی بینمون شکل گرفت و برگ جدیدی تو دفتر زندگیمون، ورق خورد.

The invisible end(kookmin)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin