دو ماه بعد از اون ماجرا، بهم درخواست ازدواج داد...باورش نه تنها برای من، بلکه برای الکس و بقیه افرادش هم سخت بود؛ چرا که با چشم های گشاد و دهن باز از تعجب به صحنه خواستگاری رئیسشون نگاه می کردن...زندگی با جونگکوک عاشق، پر از هیجان و قشنگی بود و تو این دو ماه، کاری کرده بود که بتونم ازین به بعد با خیال راحت، تا آخر عمرم، بهش تکیه کنم..برای همین هم به درخواست ازدواجش، جواب مثبت دادم... برخلاف خواسته من، جشن بزرگی به راه انداخت تا به همه، همسرش رو نشون بده...واکنش مهمونایی که به مراسم اومده بودن، خیلی خنده دار بود..همگی بخاطر شرکت تو مراسم ازدواج کسی که 10 سال تمام سینگل مونده بود، شوکه شده بودن... همه چیز به بهترین نحو برگزار شد و من رسما شدم جئون جیمین..
چند ماهی از ازدواجمون می گذره...در کنار تمامی لحظات خوشمون، گاهی به حد کشت، دعوا می کنیم و همه ی جر و بحث هامونم بخاطر بی منطق بازی ای که گاهی از خودش در میاره...مدرسه جیهون شروع شده بود و از اونجایی که با ازدواجمون، اجازه خروج از عمارت رو بهم داده بود، مسئولیت رفت و آمدش بر عهده من بود...همه چیز خوب بود به جز یه چیز...رازی که ازش مخفی کرده بودم...رازی که جز اوما و آپا، کسی ازش خبر نداشت... ماجرا از این قراره که وقتی اوما سر من حامله بوده، متوجه میشن که یه مشکل ژنتیکی داشته و نباید بچه دار می شده؛ ولی از اون جایی که 4 ماهه باردار بوده، راضی به سقط کردن من نمی شه... وقتی من 7 ماهه بودم، تو سونوگرافی متوجه میشن که بخاطر نقص ژنتیکی اوما، من دچار *نقص هویت جنسی* شدم..به همین دلیل، علاوه بر ارگان های مردونه، رحم و تخمدان هم تو بدنم دارم...اوما و آپا که از شنیدن این موضوع شوکه شده بودن، به دکتر کلی پول میدن تا این موضوع رو مثل یه راز، پیش خودش نگه داره و با خودشون قرار میزارن اجازه ندن کسی از این نقص تک پسرشون، باخبر بشه... وقتی 18 سالم شد، این راز رو به منم گفتن و ازم خواستن خیلی مراقب خودم باشم و نذارم کسی بویی ببره...اون اوایل درک این موضوع برام سخت بود...کیه که براش سخت نباشه..فرض کن یهو بهت بگن بجای بچه کاشتن تو کسی، یکی میتونه تو بدنت، بچه بکاره..حقیقتا برگ ریزونه... از اونجایی که جونگکوک از زنا متنفره، با خودم گفتم که ممکنه از شنیدن این راز، زیاد خوشش نیاد و دیدگاهش نسبت بهم تغییر کنه..به هرحال که قرار نیست با باردار شدن، گند بزنم به همه چیز
*این یه موضوع کاملا ساختگیست و حقیقت ندارد*چند روزیه حالم خوب نیست..تهوع صبح گاهی، حساسیت به بوی غذاهای تند، کور شدن اشتهام، خستگی و بی حالی مداوم...دستام رو زیر شیرآب بردم و مشتی آب، به صورتم پاشیدم..نگاهی تو آینه به خودم انداختم...امکان نداره چیزی که تو فکرمه درست باشه...امکان نداره....!!
درمونده و بیچاره، به بهانه رفتن دنبال جیهون، از خونه بیرون زدم و به نزدیک ترین داروخونه ی موجود رفتم..کیت تست بارداری به دست، داخل دستشویی پارک شدم و بعد از انجام مراحل لازم، منتظر نتیجه شدم...از دیدن اوضاع خودم، تلخندی زدم..ببین به چه روزی افتادم...با نمایان شدن دو خط، پاهام شل شدن و رو زمین افتادم.... مثلا قرار بود مراقب خودم باشم تا باردار نشم...حالا با این بچه چکار کنم؟؟؟..نه می تونم به جونگکوک بگم و نه حتی می تونم بر ای سقطش، اقدام کنم...... با سردرد وحشتناک ناشی از اتفاق چندساعت گذشته، وارد اتاقمون شدم..خودم رو، روی تخت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم...فکر کنم جز گفتن حقیقت به کوک، راه دیگه ای ندارم...سرم رو به راست چرخوندم که چیزی، توجهم رو جلب کرد...یه نامه و یه ضبط صوت رو میز کنار تخت بود...از جام بلند شدم و نگاهی به نامه انداختم..
(اگه می خوای هدف واقعی همسرت از تمامی محبت هایی که بهت می کنه رو بدونی، به صدای داخل ضبط گوش بده)..
اخمی بین ابروهام نشست...ضبط صوت رو برداشتم و پلی کردم..
(الکس: پارک جیمین..28ساله..جراح عمومی..پدر و مادرش رو 3 سال پیش، تو آتیش سوزی مجتمع تجاری خیابون میانگ دونگ، از دست داده..یه برادر 6ساله داره به اسم پارک جیهون..به گفته منابع اطلاعاتیمون، شجاعتش و سر نترسی که داره باعث شده تا تو بیمارستانی که کار می کرده، معروف بشه ولی 10 روزه که بخاطر غیبت غیرموجه اخراج شده..طبق قوانین، بدلیل اینکه اخراج شده، دیگه اجازه استخدام تو بیمارستان های کشور رو نداره و به همین دلیل، در حال حاضر بیکاره...شماره تلفن و آدرس خونش رو هم اون پایین براتون نوشتن... نگاهی به عکسای خودش و برادرش انداختم...خوش قیافست ..
جونگکوک: کارتون خوب بود الکس
الکس: عذر می خوام قربان ولی می تونم بپرسم قصد دارید چکار کنید؟؟؟!!
جونگکوک: اولا که خوب می دونی من از دخترا بدم میاد در نتیجه هیچ وقت نمی تونم با یه دختر رابطه داشته باشم و بچه دار بشم...دوما، این امپراطوری، به یه وارث نیاز داره...سوما، این دوتا برادر تو نگاه اول، بشدت منو جذب خودشون کردن...در نتیجه قصد دارم پارک جیهون 6 ساله رو، مطابق با اصول خودم تربیت کنم و با تبدیل کردنش به جئون جیهون، جانشین خودم اعلامش کنم....پارک جیمین هم، سرگرمی جالبی بنظر میاد.. می خوام یه مدت، تحت عنوان دکتر باند، بجای دکتر جانگ، اطرافم باشه تا تصمیم بگیرم باهاش چکار کنم...
الکس: فکر می کنین دکتر پارک اجازه میده با برادرش چنین کاری کنین؟؟
جونگکوک: به جز تو، کسی قرار نیست از تصمیمم باخبر بشه...دکتر هم چاره ای جز قبول کردن پیشنهادم نداره الکس: متوجه شدم قربان...
جونگکوک: دوتا از بهترین اتاق های عمارت رو برای مهمون هامون آماده کن...سرنوشت جذابی در انتظارشونه...)
یک بار..دوبار...سه بار....بارها و بارها، اون فایل صوتی رو از اول گوش دادم...باورم نمی شد که پشت این همه توجه و محبت، چنین قصد کثیفی باشه...یعنی همه اون حرفا و رفتارای عاشقانه نقشه بود؟؟!!..تمام این مدت داشت بازیم می داد؟؟؟!!...چی رو باید باور کنم؟؟؟!!...تازه می فهمم دلیل این همه توجه به جیهون چیه...اشکام رو با شدت پاک کردم و از جام بلند شدم...کور خوندی جئون جونگکوک که فکر کردی می تونی برادرم رو ازم بگیری....حسرت داشتن جانشین رو به دلت می ذارم....آشغال عوضی..
به سمت کمد اتاق سابقم رفتم و از داخلش، ساک کوچیک لباسم رو بیرون آوردم...زیپ مخفیش رو باز کردم و تمامی مدارک خودم و جیهون رو برداشتم...از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق جیهون رفتم...کوله تو دستم رو با چند دست لباس پر کردم و به سالن اصلی رفتم...با دیدن الکس که مشغول بازی با جیهون بود، نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم...به طرفشون رفتم
جیمین: جیهونا...بیا می خوایم بریم بیرون..
با شنیدن صدام، نگاهم کردن..
الکس: کجا می خوای بری جیمین شی؟؟!!
چشم غره ای بهش رفتم..
جیمین: می خوام برادرم رو ببرم پارک یکم حال و هواش عوض بشه..مشکلی داری الکس؟؟!!
سری تکون داد و گفت..
الکس: نه..به هیچ وجه...فقط خواستم در جریان باشم که اگه رئیس اومد، نگران نشه ..
مردشور خودت و اون رئیست رو ببرن...ایکبیری...سعی کردم حالت تهوع ناشی از ترس و اضطرابم رو نادیده بگیرم...جیهون رو بغل کردم و با گفتن برای شام منتظرمون نباشین، از عمارت بیرون زدم...نگاه آخری به خونه ای که توش خاطرات زیادی برای رقم خورده بود انداختم...بغض ایجاد شدم رو مهار کردم و با گرفتن دست جیهون، از عمارت دور شدم...برای همیشه..
YOU ARE READING
The invisible end(kookmin)
Fanfictionپارک جیمین حتی به گوشه ترین نقطه ذهنش هم خطور نمی کرد که یه روزی، سرنوشت، چنین بازی ای رو براش رقم بزنه...