part6

572 89 0
                                    

(چهار سال بعد)

با تموم شدن شیفت کاریم، از رو صندلی بلند شدم..روپوشم رو درآوردم و رو جالباسی، آویزون کردم..بعد از خداحافظی از همکارام، از بیمارستان خارج شدم..تاکسی گرفتم و به طرف خونه، به راه افتادم...توی مسیر، به این چهارسال فکر کردم...با کلی سختی و بطور قاچاقی، تونستیم از کشور خارج بشیم...اومدیم لندن...اون اوایل خیلی اذیت می شدیم..کار نداشتم..جای خواب نداشتیم...پول زیادی هم نداشتیم..تا اینکه با یه خانم گوگولی و مهربون آشنا شدیم...خانم لوسی اندرسون... یه خانم تو دهه هفتم زندگیش که همسرش رو به تازگی از دست داده بود و بچه ای هم نداشت که همدمش باشه...با شنیدن داستان زندگیم، من و جیهون رو، به عنوان پسرایی که همیشه آرزوی داشتنش رو داشته، زیر بال و پر خودش گرفت... با کمک های خانم اندرسون که ما، مامی، صداش می کنیم، تونستم تو بیمارستان مشغول به کار بشم...پول پس انداز کنم...پسر کوچولوم رو بدنیا بیارم...خوب یادمه که وقتی فهمید من باردارم، دو روز طول کشید تا موضوع رو هضم کنه ولی بعد از اون، به شدت مراقبم بود..به لطف مامی، من کار دارم..جیهون مدرسه میره و امسال کلاس چهارمه و خرس کوچولوم، تهیونگ هم، زمانش رو در کنار مادربزرگ محبوبش می گذرونه... با رسیدن به مقصد، از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ویلایی دو طبقه مامی که طبقه دوم رو به ما داده بود و دور تا دورش رو، بوته های گل سرخ و درختچه های تزئینی گرفته بودن، رفتم...رمز در رو وارد کردم و داخل شدم... با دیدن چراغ های خاموش، نگاهی به ساعت انداختم...12شب... هوووف...اصلا متوجه گذر زمان نشدم...نور گوشیم رو، روشن کردم و آهسته آهسته، به سمت راه پله رفتم...هنوز پا رو اولین پله نگذاشته بودم..
؟؟: باز که دیر اومدی..
با شنیدن صدای مامی، سه متر به هوا پریدم و دستم رو، روی قلبم گذاشتم...
جیمین: یاااااا....مامی؟؟؟...می خوای سکتم بدی؟؟!!
چشم غره ای بهم رفت و گفت..
لوسی: چرا دوباره اینقدر زیاد شیفت ایستادی؟؟؟؟
بطرفش رفتم و بغلش کردم.
جیمین: آیگووووو...نگرانم نباش مامی....یکی از همکارام براش مشکلی پیش اومد مجبور شد چند ساعت دیرتر شیفت رو تحویل بگیره...
لوسی: هووووف...کی می خوای دست از این از خودگذشتگی هات برداری جیمی؟؟...یکمم به فکر نَوم باش...بچم الان چندشبه که بدون دیدن پدرش می خوابه...اون بچه تو سنیه که نیاز به توجه و محبت داره..
لبخندی از یادآوری بچم رو لبم نشست...چقدر دلم براش تنگ شده.
جیمین: حق با شماست مامی..ازین به بعد سعی می کنم وقت بیشتری براش بزارم.
لوسی: خیلی خب...بهتره بری بخوابی..دیر وقته.
سری تکون دادم و بعد از گفتن شب بخیر، به طرف واحد خودمون رفتم..با باز کردن در اتاق و دیدن صحنه کیوت مقابل، دلم ضعف رفت..پسر کوچولوم درحالی که عروسک تدی قهوه ایش رو محکم بغل کرده بود، پر سر و صدا خوابیده بود.. به سمتش رفتم و لپای نرمش رو، بوسیدم..آخیش..خستگیم در رفت...نگاهی بهش انداختم...قیافش، رفتار و حرکاتش، ترکیبی از من و اون آدم بود...ناخودآگاه ذهنم پر کشید به عمارت...یعنی الان در چه حاله؟؟..اصلا بهمون فکر میکنه؟؟؟...ممکنه جایگزینی بجای من آورده باشه؟؟؟؟...دلش تنگ نمی شه برامون؟؟؟...هووف...بیخیال پسر...گذشته ها گذشته..بهتره برم بخوابم قبل اینکه فکرم بره سمت چیزایی که اصلا دلم نمی خواد دوباره بیادشون بیارم..

امروز کلا، آف بودم پس تصمیم گرفتم وقتم رو با پسرا بگذرونم...یه پیکنیک خانوادگی تو این هوای تابستونی، انتخاب خوبی می تونه باشه...از حمام بیرون اومدم و جلوی آینه، مشغول انجام روتین صبحگاهی شدم...با حلقه شدن دستایی دور پام، کرم رو ، روی میز گذاشتم و نگاهم رو به کله پر مو کنارم دادم .
جیمین: صبحت بخیر بیبی..
دستاش رو به طرفم دراز کرد..بعد از بغل شدنش، سرش رو، روی سرشونه لختم گذاشت
تهیونگ: صبح بخیر پاپا..دلم برات تنگ شده بود یه عالمه..
سرش رو بوسیدم...
جیمین: دل منم برات تنگ شده بود خرس عسلی..دیروز خوش گذشت؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد..
تهیونگ: آره...من و دایی کلی باهم بازی کردیم..مامی هم بهمون خوراکی های خوشمزه داد..ولی می دونی چیه پاپا؟؟..وقتایی که تو پیشم نیستی، کلی دلم برات تنگ میشه..واسه همین هم خیلی بهم خوش نمی گذره... جیمین: آیگووووو بیبی کیوت من...پاپا قول میده امروز کاملا پیش پسرش بمونه..
تهیونگ: واقعنی؟؟؟
سری تکون دادم...هورای بلندی گفت و از بغلم بیرون اومد تا این خبر خوب رو، به داییش بده...لبخندی از شدت کیوت بودنش، رو لبام نشست...حوله رو درآوردم و لباسام رو پوشیدم...از اتاق که بیرون اومدم به جیهون بر خوردم..
جیهون: هیوووونگ..!!
به سمتم اومد و خودش رو تو بغلم انداخت.
جیمین: چطوری مرد جوان؟؟!!
جیهون: خوبم هیونگ...خسته نباشی..
جیمین: مرسی بیبی..
نگاهی بهم کرد..
جیهون: ته ته گفت که امروز قراره پیشمون بمونی... مگه نباید بری بیمارستان؟؟!!
سری به دو طرف تکون دادم..
جیمین: امروز کلا خونه ام...قراره سه تایی بریم پیکنیک..بریم صبحانه بخوریم که کلی کار قراره انجام بدیم...
از بغلم پایین اومد و دوتایی به طرف آشپزخونه رفتیم...با دیدن تهیونگ که دستش رو تا ته، توی ظرف مربای توت فرنگی کرده بود و دور دهنشم، تماما قرمز بود، بلند خندیدم...
جیهون: تهیونگااااا...مگه نگفتم صبر کن تا هیونگ هم بیاد؟؟!!
چشمای گرد شکلاتیش رو بهمون دوخت و با لحن مظلومی گفت..
تهیونگ: گشنم بود دایی...
به سمتش رفت و بعد از بوسیدن سرش، بغلش کرد و جلوی سینک برد تا تمیزش کنه...دلم از دیدن رابطه خوب و صمیمی ای که باهم دارن، گرم میشه...کیوتای من...
بعد خوردن صبحانه، چندتا ساندویچ کالباس و بیکن درست کردم و بعد از برداشتن میوه و تنقلات و نوشیدنی، همه رو توی سبد کوچیکی چیدم...همراه پسرا آماده شدیم و بعد از اطلاع به مامی، از خونه بیرون رفتیم..

The invisible end(kookmin)Where stories live. Discover now