part1

966 120 7
                                    

سیگار برگی رو با فندک طلایی خاصش روشن کرد. روی صندلی چوب افرای مرغوبی، داخل اتاق کاری که ضخامت پرده ها، جلوی ورود نور بهش رو گرفته بودن، نشست و همونطور که کام های عمیقی می گرفت، غرق گذشته ها شد..خیلی وقت بود نمی تونست به کسی اعتماد کنه، با کسی صمیمی بشه و حتی از کسی، خوشش بیاد؛ درست از اون روزی که خیانت دوست پسر عزیز با رفیق صمیمیش رو با چشمای خودش دیده بود،قلبش به یک تیکه سنگ سرد تبدیل شده بود و شغل پر خطر و ترسناکش هم، روح پاکش رو، آلوده کرده بود... از بیرون، رئیس یک باند بزرگ مافیایی بود و از داخل، یه پسر بچه تنها که راهش رو اشتباه انتخاب کرده بود....سخت مشغول فکر کردن بود که صدای در، بلند شد..این مدل در زدن رو خوب می شناخت...
جونگکوک: بیا داخل الکس.
در قهوه ای اتاق باز و قامت الکس، دستیار شخصی رئیس، با کت و شلوار سیاه رنگی که فیت هیکل ورزشکاریش بود، تو چارچوب در نمایان شد...با چند قدم محکم، خودش رو به رئیسش رسوند و پوشه طوسی رنگی رو، روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت..
الکس: طبق دستورتون، محموله ها آماده تحویلن...اینم لیست اقلامیه که سفارش داده بودید.
پوشه رو ورق زد و نگاهی به کاغذ های داخلش انداخت.
جونگکوک: همه چیز باید بی نقص انجام بشه... به همه بگو که کوچکترین خطایی، به قیمت جونشون تموم میشه؛ پس حواسشون رو جمع کنن..
الکس: خیالتون راحت قربان...همه چیز، مطابق میل شما انجام میشه.
ته مونده سیگار رو، تو جاسیگاری جلوی دستش خاموش کرد..لیوان مشروب مقابلش رو برداشت و بعد از کمی مزه کردن، نگاهی به الکس انداخت.
جونگکوک: تونستین رد هان ته وون رو بزنین؟؟
سری به نشونه تکذیب در جواب سوالش گرفت.
الکس: متاسفم قربان..گروه هکری دارن همه تلاششون رو انجام میدن..کوچکترین خبری از خودش یا افرادش به دستمون برسه، اول شما رو باخبر می کنیم.
پوزخندی گوشه لبش نشست..
جونگکوک: خوبه...زودتر پیداش کنین...کارای زیادی با اون خائن دارم.

(جیمین)

دستای مشت شدم رو، روی شونه و بازوهام کوبیدم تا گرفتگی عضلانی ناشی از خستگی زیادشون، برطرف بشه.... 36 ساعت توی بیمارستان، بدون استراحت شیفت دادن باعث شده بود تا چشمام رو به زور باز نگه دارم. به طرف دستگاه قهوه ساز تو رست رفتم و ماگ آبی رنگ خوشگلم رو، لبریز از قهوه کردم...به محض نشستن روی مبل، صدای جیغ زنونه ای بلند شد... لیوان رو، روی میز گذاشتم و به سرعت از اتاق بیرون و به طرف استیشن پرستاری رفتم.
جیمین: چه اتفاقی افتاده پرستار چوی؟؟؟!!
با شنیدن صدام، هول زده به سمتم اومد..
پ.چوی: خداروشکر که شما هنوز نرفتید آقای دکتر...بیمار اتاق 102 که کیس سایکو(روانی) بود، دچار حمله عصبی شده...کسی نمیتونه کنترلش کنه..میشه شما یه تلاشی کنین؟؟
جیمین: بسیار خب...دنبالم بیا.
به طرف اتاق 102 رفتیم. صدای فریاد و شکستن وسایل به گوش می رسید...با دیدن پرستارا و نگهبانا که ترسون و لرزون بافاصله از اتاق ایستاده بودن، سری به نشونه تاسف تکون دادم و به آرومی، وارد اتاق شدم.
بیمار: جلو نیا...گفته بودم اگه کسی وارد اتاق بشه، یه بلایی سر خودم میارم.
تیکه شیشه ای که با خون دستاش، قرمز شده بود رو سمت شاهرگ گردنش برد و دست آزادش رو دراز کرد تا کسی نتونه بهش نزدیک بشه.
جیمین: با آسیب رسوندن به خودت، هیچ چیز درست نمیشه..اون شیشه رو بزار کنار و اجازه بده باهم صحبت کنیم...مطمئنم که می تونیم مشکلاتت رو با حرف زدن رفع کنیم.
فشار شیشه رو گردنش رو بیشترکرد...باریکه ی خون از کنار شیشه جریان پیدا کرد و لباس آبی بیمارستانی تنش رو، به رنگ سرخ درآورد.
بیمار: نمی خواااام...همتون دروغگویین..حالم از همتون بهم می خوره.. چرا نمی ذارین به درد خودم بمیرم..منو کردین موش آزمایشگاهی..هر روز یه داروی جدید، یه کوفت جدید، یه دررررد جدید..خسته شدم.
قدم های نامحسوسی به طرفش برداشتم و سعی کردم با حرف زدن، حواسش رو پرت کنم..
جیمین: درک می کنم که چقدر اذیت میشی ولی باید دوره درمانت رو بگذرونی تا کاملا خوب بشی..دلت نمی خواد برگردی پیش خانوادت؟؟
بیمار: من خانواده ای ندارم..من هیچ کسی رو ندارم..ولم کنین بزارین بمیررررم.
از غفلت ثانیه ایش استفاده کردم و خیزی به سمتش برداشتم..شیشه رو از گردنش دور کردم و تو جدال برای جدا کردن از دستش، سوزش بدی رو تو ناحیه ساعد دست راستم احساس کردم..با دیدن زخم نسبتا عمیق رو دستم، لگدی از حرص به زانوش کوبیدم و گوشه اتاق پرتش کردم..به دوتا نگهبان جلوی در، نگاه کردم و عصبی گفتم...
جیمین: بجای اینکه عین ماست ایستادین و منو نگاه می کنین، بیاین این تن لش رو بردارید و به تخت ببندینش..
با شنیدن صدای عصبیم، به سرعت به سمت بیمار رفتن و بلندش کردن...از اتاق بیرون اومدم و به طرف پرستارای بخش رفتم..
جیمین: آدم بیمار کیس روان رو همینجوری به حال خودش رها می کنه؟؟؟ مثل اینکه باید یادتون بیارم که اصول مراقبتی این بیمارا چی بود..
سرهاشون رو پایین انداختن و عذرخواهی کردن.
جیمین: کار ما به قدری حیاتی هست که جای هیچ گونه خطایی توش نباشه..حواستون رو جمع کنین..یک بار دیگه چنین مسئله ای پیش بیاد، سکوت نمی کنم و به رئیس بیمارستان گزارش میدم
پرستارا: بله آقای دکتر.
پ.چوی: خدااااای من..آقای دکتر؟؟!! دستتون چیشده؟؟
قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، دستم رو چسبید و نگاهش کرد.
پ.چوی: داخل اتاق این اتفاق افتاد؟؟
جیمین: چیزی نیست خانم چوی...یه زخم سادست.
دست سالمم رو گرفت و همونطور که دنبال خودش می کشید، گفت..
پ.چوی: این زخم حداقل 7تا بخیه لازم داره..بعلاوه باید براتون واکسن کزاز هم بزنم..ممکنه هر نوع عفونت و بیماری ای بگیرید....

The invisible end(kookmin)Where stories live. Discover now