part3

559 96 1
                                    

(جیمین)

از ملاقات من با جئون، 6ماه می گذره..قرار شد در ازای حفظ جون خودم و جیهون، بعنوان پزشک باندش کار کنم و تو عمارتش هم، زندگی کنیم..البته اینجور نبود که انتخاب رو به عهده خودم بذاره..منو مجبور به پذیرش پیشنهادش کرده بود...اوایل، زندگی بین یه مشت غریبه ی خلافکار، اذیتم می کرد ولی گذشت زمان، باعث شد به خیلی چیزا عادت کنم..خیلی چیزا به جز توجه ویژه جئون و الکس به جیهون..کلاس های رزمی، تیراندازی، ورزش و ...این میزان توجه، منو می ترسوند و اطلاع نداشتن از چیزی که تو مغزشون می گذره هم، به این ترس دامن زده بود...
با شنیدن صدای باز شدن در اتاق و داخل شدن کسی، از افکارم بیرون اومدم...حدس اینکه کیه سخت نبود چون عطر سرد و به شدت خوشبوش، ماهیت صاحبش رو مشخص می کرد... رو صندلی چرخی زدم و نگاهش کردم....به دیوار پشت سرش، تکیه داده و دست به جیب، بهم خیره شده بود...نگاه نافذش باعث می شد تا ناخودآگاه، گونه هام سرخ بشن...
جیمین: مشکلی پیش اومده که این وقت روز، اینجایین؟؟
از وقتی اینجا زندگی می کردیم، سعی می کردم خوی سرکشم رو کنترل کنم تا با زدن حرف یا نشون دادن رفتاری، جون خودم و جیهون رو بخطر نندازم....البته اینطور نبود که عین اسکلا باشم در برابرش ولی نسبت به جیمین 6 ماه پیش، سربه زیرتر شده بودم...
جونگکوک: حتما باید مشکلی پیش بیاد که به دیدنت بیام؟؟
جیمین: عجیبه که رئیس مافیامون امروز بیکارن..
پوزخندی زد..تکیش رو از دیوار گرفت و به طرفم اومد...دستاش رو دو طرف رو میز پشت سرم گذاشت و تو فاصله 2 سانتی از صورتم، متوقف شد...شوک زده از حرکت ناگهانیش، خودم رو عقب کشیدم...
جیمین: معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟؟؟
نگاهش رو بین چشمام و لبام چرخوند...سرش رو پایین تر آورد و کنار گوشم، با صدای بمی گفت..
جونگکوک: کم کم باید به اینجور رفت و آمدها عادت کنی بیبی بوی.
لحن صحبت و کلمه آخری که گفت، لرزی به وجودم انداخت..کمی نگاهم کرد و با فاصله گرفتن ازم، صاف ایستاد...
جونگکوک: امشب یه مهمونی دعوتم و تو هم باید همراهیم کنی...سپردم تا قبل ساعت6، لباس ها و لوازم مورد نیازت رو برات بیارن....نگران جیهون هم نباش..می سپارم الکس چشم ازش بر نداره..
با زدن این حرف، قبل اینکه فرصت صحبت بهم بده، از اتاق بیرون رفت...نفس عمیقی کشیدم و خودم رو، بغل کردم...چرا هر دفعه یه مدلی رفتار می کنه...نکنه چندقطبی باشه؟؟؟

نگاهی تو آینه به خودم انداختم...لباس طوسی براق و شلوار مشکی، به همراه آرایش ملایم چشم و بالم لب براقم، عجیب بهم میومد و خوشتیپ ترم کرده بود... بعد از چک دوباره سر و وضعم، از اتاق بیرون اومدم..پایین پله ها، جئون ایستاده بود...کت و شلوار مشکی و پیراهن طوسی تنش، فیت هیکل ورزشکاریش شده و چند برابر جذابش کرده بود..لبخند ناخواسته ای با دیدن تیپ ستمون، رو لبم نشست... با شنیدن صدای پا، سرش رو از تو گوشیش بیرون آورد و نگاهم کرد...تحسین، تعجب و شگفتی رو می شد به راحتی از تو چشماش خوند ولی از اونجایی که یه عوضی بیشتر نیست، با گرفتن نگاهش ازم و گفتن " دنبالم بیا" به طرف درب خروج رفت... چشمی تو کاسه چرخوندم و عین جوجه اردکا، پشت سرش براه افتادم...با ورود به حیاط، سوار مرسدس بنز GLB کلاس مشکی رنگش شدیم و حرکت کردیم...مسیر یک ساعته تا مقصد، تو سکوت سپری شد...با رسیدن به عمارت لوکسی، به طرفم چرخید.
جونگکوک: این مهمونی، مهمونیه یکی از رقبای منه...قراره امشب، بعنوان دوست پسر من معرفی بشی پس چندتا قانون رو باید رعایت کنی....به هیچ وجه حتی یک قدمم از من دور نمی شی..با هیچ کس حرف اضافه ای نمی زنی...لب به هیچ مدل نوشیدنی ای حتی آب، نمی زنی...حواست رو جمع کن تا نقشت رو خوب بازی کنی...
بین تمام حرفایی که زد، کلمه دوست پسر توجهم رو جلب کرد...از من می خواد نقش دوست پسرش رو بازی کنم؟؟؟؟؟!!!
جیمین: صبر کن ببینم...یعنی می خوای به رقبات بگی که دوست پسر داری؟؟؟
جونگکوک: کجای این موضوع عجیبه؟؟؟!!..جماعت اون داخل، همگی می دونن که من از زنا متنفرم..
جیمین: نمیگی با معرفی من، نقطه ضعف دست دشمنات می دی؟؟؟
پوزخندی زد..
جونگکوک: مثل اینکه واقعا باورت شده دوست پسرمی...اولا که تو در حالت عادی، حق بیرون رفتن از عمارت رو نداری پس خطری تهدیدت نمی کنه...بعدشم، اتفاقی هم برات بیوفته اونقدرا مهم نیست..
با شنیدن این حرف، بغض تو گلوم نشست...واقعا چرا فکر کردم این بشر، عین آدمیزاد قراره رفتار کنه؟؟؟..یا اصلا چرا ناراحت شدم از حرفش؟؟؟..مگه حقیقت رو نمی گه؟؟!!..
با رسیدن به درب ورودی، افکار بد رو پس زدم..قبل از پیاده شدن از ماشین، نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت... هوووف..اگه پای جیهون وسط نبود، جوری گند می زدم به خودش و این مهمونی که نفهمه از کجا خورده... با تحویل سوییچ به نگهبان، دستم رو چسبید و بعد از حلقه کردن دور بازوش، وارد سالن عمارت شدیم...با دیدن جمعیت نسبتا زیادی، خودم رو بهش نزدیکتر کردم...بی توجه به نگاهای متعجب و شوک زده بقیه، به طرف مردی با کت و شلوارخاکستری که بهش میخورد تو دهه چهارم زندگیش باشه، رفتیم... با دیدن ما، دست از حرف زدن با فرد کناریش برداشت...
جونگکوک: عصر بخیر جناب کانگ...
کانگ: از دیدنت خوشحالم جئون...فکر نمی کردم بیای..
با همدیگه دست دادن...
جونگکوک: مهمونی های شما همیشه پر از چیزای جالبه.. نمیشه از دستش داد..
لبخندی در جواب حرف جئون بهش زد...نگاهش رو به من داد..
کانگ: همراه جذابت رو معرفی نمی کنی؟؟؟!!
دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت..
جونگکوک: جیمین...دوست پسرم....بیبی، ایشون هم آقای کانگ هستن...از دوستان من...
سری به نشونه احترام خم کردم..
جیمین: از دیدنتون خوشبختم آقای کانگ...
با شنیدن صدای من، نگاه ماتش به حالت نرمال برگشت..
کانگ: درست شنیدم؟؟؟..دوست پسر؟؟؟؟!!!!!....واااااووو پسر..باورم نمیشه که جئون جونگکوک معروف بعد از مینهو، بلاخره تونست به یکی دل ببنده...به هرحال از دیدنت خوشبختم مرد جوان.
صدای سایش دندونای جئون با گفته شدن این حرف، بلند شد..به زدن لبخندی اکتفا کردم..
کانگ: من باید به بقیه مهمونا خوش آمد بگم...از خودتون پذیرایی کنین..
بعد از رفتن کانگ تا پایان مهمونی، حتی یک کلمه هم بین من و جئون، رد و بدل نشد و تمامی سوالات یا حرفایی که بهش می زدم رو هم، نادیده می گرفت....معلوم نیست این مینهو کیه که با شنیدن اسمش، اینجوری بهم ریخت...
با رسیدن به عمارتش، به سرعت از کنارم گذشت و وارد اتاقش شد...شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاق جیهون رفتم..بغلش کردم و بعد از بوسیدنش، گفتم...
جیمین: بدون من بهت خوش گذشت بیبی؟؟؟
سری به نشونه منفی تکون داد...
جیهون: نه هیونگ...دلم کلی برات تنگ شده بود...میشه دیگه منو تنها نزاری؟؟
جیمین: بهت قول میدم دیگه بدون تو، جایی نر....
با بلند شدن صدای فریاد جئون و پشت بندش، صدای شکسته شدن شیشه، با ترس از جام بلند شدم..
جیهون: چرا آپا داره داد می زنه؟؟؟
لبخند عصبی ای از شنیدن کلمه آپا زدم....اینکه از روز اول، جئون رو آپا خطاب می کنه رو نمی تونم هضم کنم و از طرفی هم، نمی تونم از زبونش بندازم...
جیمین: چیزی نیست بیبی..همینجا بشین با عروسکات بازی کن تا من برگردم..
با بیرون اومدن از اتاق، الکس و چندنفر از خدمتکارا رو دیدم که جلوی در ایستاده بودن....
جیمین: چه اتفاقی افتاده؟؟؟
الکس: نمی دونم..
جیمین: برو کنار بزار ببینم چیشده...
قبل اینکه قدمی بردارم، کاملا راهم رو بست..
الکس: رئیس هر موقع این مدلی عصبانی میشه، غیرقابل کنترل میشه..بهتره نزدیکش نشی چون ممکنه آسیبی بهت وارد کنه..علاوه بر اون، در اتاق هم قفله و نمی تونی وارد بشی...
همینجور که مشغول قانع کردن من برای نرفتن بود، صدای داد و بیداد قطع شد که نگرانم کرد...
جیمین: بلایی سر خودش نیاورده باشه؟؟؟...برو کلید یدک اتاق رو بیار.
نگاه بهت زده همه، بطرفم برگشت..
الکس: چییییی؟؟؟!!!!...از جونت سیر شدی؟؟؟؟؟
جیمین: کاری که بهت میگم رو انجام بده...عواقبش پای خودم..
به محض باز کردن در اتاق، صدای فریادش بلند شد..
جونگکوک: کی به تو اجازه داده وارد اتاقم بشی؟؟؟...گمشوووو بیرون تا بلایی سرت نیاوردم..
نگاهی به اوضاع آشفته اتاق و دستای غرق خونش، انداختم...شجاعتم رو جمع کردم و نزدیکش شدم..
جونگکوک: مگه نمیگم گمشو بیرون؟؟؟
جیمین: اجازه بده زخمت رو پانسمان کنم بعد میرم..
رو مبل چرمی مشکی رنگ دونفره ای نشست.
جونگکوک: نیازی به پرستاریت ندارم...کاسه و کوزت رو جمع کن و برو بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده... جلوی پاش زانو زدم...بدون توجه به نگاه خشمگینش، دستاش رو چسبیدم..
جیمین: قرار نیست کار دیگه ای بکنم...فقط زخمات رو می بندم و بعد میرم...قول میدم...
از سکوتش استفاده کردم و با باز کردن جعبه کمک های اولیه، مشغول شستشو و پانسمان زخم هاش شدم...با اتمام کارم، از رو زمین بلند شدم و به طرف در رفتم.
جونگکوک: جیمین؟؟
با شنیدن اسمم از زبونش برای اولین بار، چیزی تو وجودم تکون خورد..به سمتش برگشتم و منتظر، نگاهش کردم...
جونگکوک: میشه چند دقیقه بیشتر بمونی؟؟
واااااو....آفتاب از غرب در اومده و من خبر ندارم؟؟؟...جئون و خواهش؟؟؟؟...احتمالا سرش به جایی خورده..بدون حرف، راه رفته رو برگشتم و رو مبل، کنارش، نشستم...
جونگکوک: خیلی سخته که نتونی به کسی اعتماد کنی، با کسی دوست بشی و کسی رو، به قلبت راه بدی... سیگاری از جیبش بیرون آورد و روشن کرد..
جونگکوک: من قدرت زیادی دارم...خیلی زیاد...بعضیا ازم می ترسن..بعضیا آرزوی همکاری باهام رو دارن..بعضیا، رقیبمن...ولی در کنار این قدرت و نفوذ زیاد، یه نقطه ضعف دارم که یادآوریش، میشه این جهنمی که الان می بینی....می خوام یه داستانی رو برات تعریف کنم... 11سال پیش، یه جوون یتیم 21 ساله بودم که عاشق همکلاسیم شدم..اون پسر، بی نهایت جذاب و تودل برو بود... عشق اونقدری کورم کرده بود که حاضر بودم جونم رو هم فداش کنم...اسمش مینهو بود...وقتی با هزار ترس و لرز بهش پیشنهاد دادم و قبول کرد که باهام قرار بزاره، رو ابرا بودم...کم چیزی نبود...جذاب ترین پسر دانشگاه که دختر و پسر عاشقش بودن، دوست پسرم شده بود..دوران بشدت خاطره انگیزی رو باهم سپری می کردیم..یک سال باهم بودیم تا اینکه تصمیم گرفتم روز فارق التحصیلیمون، ازش خواستگاری کنم..زود بود برای این کار اما دلم می خواست تا ابد برای من باشه...قبول کرد و رسما شد نامزدم.... به جلو خم شد و ساعدش رو ، روی زانوهاش گذاشت...
جونگکوک: اون موقع ها بعد دانشگاه، تازه تونسته بودم به عنوان یه گارسون، تو یه رستوران، کار پیدا کنم...یادمه وقتی فهمید چه شغلی پیدا کردم، قیافش کمی جمع شد ولی بعدش، لبخندی زد و بهم گفت من می تونم به جاهای بهتری برسم....درکنار مینهو، یه رفیق به شدت صمیمی هم داشتم..اسمش بوگوم بود...من و اون از 10 سالگی، تو پرورشگاه، باهم دوست شده بودیم و همه جا، باهم بودیم...تنها فرقی که بینمون بود این بود که بوگوم، وارد یه باند خلاف شده بود و تونسته بود درآمد خوبی به جیب بزنه..روز تولد مینهو، طی یه حرکت احمقانه از روی اعتماد زیاد، از بوگوم خواستم تا چند ساعت، مینهو رو سرگرم کنه تا بتونم سوپرایز تولدش رو براش آماده کنم...اون روز، آخرین روزی بود که رفتار خوب مینهو رو دیدم...بعد از شب تولدش، باهام سرد رفتار می کرد، حوصلم رو نداشت، حاضر نبود بیاد دیدنم و همش هم از بد بودن شغلم می گفت... یه روز که شیفت کاریم بود، مرخصی گرفتم و رفتم خونش تا غافلگیرش کنم و ببرمش سر یه قرار عاشقانه....وقتی وارد شدم، صدای آه و ناله های مینهو و یه صدای آشنا، به گوشم رسید..اون صدا، صدای بوگوم بود...وقتی فهمیدم چند روزیه که پشت سرم، دارن بهم خیانت می کنن، چیزی تو وجودم شکست..وقتی ازش دلیل خواستم، می دونی چی گفت؟؟... گفت تو برخلاف بوگوم، هم آدم ضعیفی هستی و هم نمی تونی نیاز های منو اونجور که دلم می خواد، برطرف کنی... عرضه یه کار نون و آب دار پیدا کردن هم نداری..... حرفش، برام سنگین تموم شد...اونشب به قدری حالم بد شد که از حال رفتم..وقتی به هوش اومدم، خودم رو اینجا دیدم...پیش آقای جئون....یه مافیای قدرتمند که دنبال یه جانشین برای رهبری باندش می گشت...وقتی سرگذشتم رو شنید، بهم پیشنهاد داد که پیشش بمونم و آموزش ببینم تا بشم یکی مثل او..یه آدم که دیگران بهش نیازمند باشن نه او به دیگران....اونجا بود که روحم رو کشتم و شدم جئون جونگکوک...پسر خونده جئون جونگسو...رئیس مافیایی که الان می بینی... جیمین: مینهو و بوگوم چیشدن؟؟
جونگکوک: جفتشون به َدَرک واصل شدن..
شوکه نگاهش کردم.
جیمین: نگو که تو کشتیشون؟؟
پوزخندی زد و بعد از تکیه دادن به مبل گفت.
جونگکوک: حتی لیاقت اینو نداشتن که دستام رو به خون کثیفشون، آلوده کنم...تو یه تصادف زنجیره ای کشته شدن...نمی دونم چرا اینارو به تو گفتم ولی ازت ممنونم که گوش شنوام شدی...دیگه بهتره بری بخوابی..دیر وقته.. نگاهی به ساعت که عدد 2 رو نشون می داد، انداختم...از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم...قبل از خروج..
جیمین: جونگکوکا؟؟
با شنیدن اسمش، نگاه شگفت زدش رو بهم داد...
جونگکوک: وااااو...فکر نمی کردم شنیدن اسمم از زبونت انقدر خوب باشه...
کوتاه خندیدم..
جیمین: پررو نشو....نمی دونم کار درستیه یا نه اما هر وقت بخوای، می تونی رو من حساب کنی..شاید قدرت خاصی نداشته باشم ولی یه گوش شنوا و یه دل، مثل صندوقچه اسرار دارم....شبت خوش ..

The invisible end(kookmin)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora