اشک...
اشکی بیصدا از گوشهی چشم چکیده و با لغزش جدا شده و مابین موهای عرق کرده فرو رفته.و من...
و من با آخرین توانی که در بدن مونده؛ لب باز میکنم.
لب باز میکنم برای تسلیخاطر دادن به موجود...اوه نه!.
موجوداتی که...+متأسفم.
دو نفر هستن؛ گرگ امگایی که در لانهی خود قایم شده و... و گرگ آلفایی که بیاهمیت به درد من، که به او مرتبط میشده و به او درد میداده؛ فریاد میکشیده و میغریده و چنگ میانداخته.
کاملا آماده جنگیدن و خون ریختن.
پلک بر هم فشرده و به شکلی مضحک و مفتضح، سعی بر بلند شدن از روی زمین سرد و سخت دارم.
درد و درد و درد...
انگار که نفس محرک بوده و خون تحریکپذیر.
که با هر عمل دموبازدم و گردش و چرخش خون، درد با شجاعت بدن رو زیر مشتهای خود له میکرده.لب به دندون میگیرم برای خفه کردن صدایی که میخواسته درد رو نشون بده اما....
+آ... آه... آهـــــ...ـه... همممم.
بوی خاک نفسگیر سوکجین، بوی تلخ و ناخوشایند جیمین، بوی زنندهی تهیونگ...
همه و همه از احساسات منفی میگفته.
یک ثانیه...
احساسات منفی و مخرب سوکجین؟!.
همون شخصی که...به او نگاه میکنم.
به او که انگار صدای نالهی من هوشیارش کرده؛ با ابروهای در هم گره خورده و صورتی پر از چینوچروکی؛ دست روی پیشونی گذاشته و از حالت درازکش بیرون اومده.
سوکجین:لعنتی!.
غرش و چنگ، زخم و اعتراض.
درد بوده مسبب لرزش پاها اما هیچ اهمیتی نداشته و من میایستم.میایستم و تقلا میکنم در سکوت که دیده نشه وحشت جونگکوک بعد از حس کردن رد انداختن مایعی...
مایعی که به ناچار ترجیح میدم کام سوکجین و اسلیک من باشه اما نه...
نیست؛ خون بوده.خونی که بر اتفاق دیشب مهر سندیت و اثبات میزده
نمیدونم و فعلا هم نمیخوام بدونم چه وضعی داشتهام که مرد غرق شده در بهت و حیرت لب باز کرده.سوکجین:ج... جونگکوک!.
از دیوار کمک میگیرم و قدم اول رو برمیدارم.
مشکلی نیست جونگکوک؛ مشکلی نیست.
تو میتونی.با هر قدم که کم میشده فاصلهام با در، رایحهی پسرها شدیدتر و خفهکنندهتر عمل میکرده.
و من...
و خب من و گرگهای من هیچ واکنشی نداریم در خور.
دستی که چند بار لیز خورده از روی دستگیره و من که میخندم...میخندم و برای آخرین بار اقدام میکنم به باز کردن در و...
و باز شدن در و دیدن پسرها.
تهیونگ که با چشمهای سرخ و گودرفته به دیوار کناری تکیه داده و جیمین رو مابین پاهای خود نگهداشته در آغوشش و مشغول نوازش موهای او که نفسهاش از خواب بودنش حرف میزده.
لبخند بر لب دور میشم که...
سوکجین:خدای من!. جونگکوک... خوا... خواهش می... کنم.
بالا اومدن سر تهیونگ و تکون خوردن جیمین.
لبهای لرزون پسر لیمویی و اشک سقوط کرده از چشمهای پسر انگوری.سرعت قدمهای جونگکوک کم بوده پس چرا سوکجین برای رسیدن به او میدویده؟!.
انگشتهای که تاب خورده دور مچ پسر کوچکتر.
و...امگا مرد؛ جونگکوک به کما رفت...
و بالاخره آلفا اومد و...با شدت و سرعتی که سوکجین رو به عقل هل داده؛ برمیگردم و میغرم با صدای متفاوتتر از همیشه.
چشمهای آبی و عطر اکالیپتوسی که دیگه خنک نمیکرده بلکه میسوزانده؛ از حکومت آلفا میگفته.+بـــــــــــه... مــــــــــن... دســـــــــت... نـــــــزن.
YOU ARE READING
LIGHTING STRIKE
Fanfictionخلاصه « از ابتدا همین بوده؛ گرگها، گرگینهها و دنیای آلفا_امگاورس یک جفت داشتن و دارن و حالا چه اتفاقی میافته اگه سوکجین متوجه بشه نه تنها یک، بلکه سه جفت داره؟. چهار پسری که آشنایی محترمانه و دوستی صمیمانهای با هم داشتن میفهمن که جفت هم هستن؛ ن...