چشم بست.
باید کنار میزد هر آنچه که دیده بود و در مورد آنها تصور و تخیلی داشت.
نفس عمیقی کشید و رو به دختر و پسر جوانی که زوج به نظر میرسیده لب باز کرد.
_لطفاً تولهاتون رو، روی تشک بذارین.
میدید تردید و نگرانی رو در چشمهای آن دو اما...
پسر به سمت آلفای خود چرخید؛ آلفایی که با وجود مخالفتهای اولیه هر چند خفیف، حال به هیچ عنوان حاضر نمیشد سوکجین رو از خود دور کنه.
دست روی انگشتهای کیونگمی که تن توله رو میفشرد؛ قرار داد و پچ زد.
ترکیب گرما، نرمی و ظرافت جسم دوستدختر و توله گرگ سیاه.
بیونگهو:عشق من...
لب بست وقتی که چشمهای دختر به سمتش برگشت.
بعد از عقبنشینی دختر آلفا، با چند ثانیه مکث جلو رفته و مقابل موجود مجروح در خود مچاله شده زانو زد و قبل از لمسش...
_از وقتی که دیدینش متوجه تورمی، لنگ زدنی، تغییر شکل قسمتی از بدن و گریه کردنش شدین؟.
چرا؟.
چرا نمیفهمید هر کلمهای رو که میگفت چنگالهایی تیز و باریک روی ماهیچهی قلب آن دو کشیده میشد؟.
بالاخره طاقت نیاورد و ناخودآگاه متمایل به سمت دختر، در آغوشش فرو رفت؛ اخمآلود خیره به مرد غریبه دست دور تن یخ بسته پسرش حلقه کرد.
کیونگمی:خوشبختانه نه، تنها چیزی که توجه رو جلب میکرد گرمای تنش، نالهها و نفسهای دردمند و خزهای خونیش بوده.
ابرو بالا برده و با چشمهای باریک شدهای از دقت و با صبوری افزایش یافتهای، آهسته روی جسم گرگ کوچک دست کشید.
هر بالا و پایین شدن تن آن موجود افسانهای برای به اوج رسوندن ضربان قلب پزشک کافی بود.
او داشت لمس میکرد.
او داشت اسطورهای از دنیای خیال رو لمس میکرد.
با همه توان خویش در تلاش بود تا دچار لغزش و هیجان آنی نشه؛ هر چند سخت بود اما خب...
هوا رو به ریه کشیده و...
_خدا رو شکر دچار صدمهی جدی نش...
و...
فکر کنم دلیل خوب و محکمهپسندی باشه خفه شدن مرد زمانی که توله گرگ به آرامی چشم باز کرد؛ مردمکهای طلایی رنگش.
از سرما سوخت.
امکانش بود... امکانش بود که این گرگ کوچک همون...
_اوه خدای من!.
قدمی پیش گذاشت.
بیونگهو:به نظرت همون کسیه که ازش صحبت میکردی؟.
بیاهمیت به اینکه این امگا از کجا و چه شنیده؛ ناخودآگاه لب باز کرده.
_ن... نمیدونم با قاطعیت چیزی ب... گم ولی... ولی من بخاطر علایقم، شخصاً موضوعاتی شبیه تاریخ باستان و اساطیر رو دنبال میکردم؛ طبق خوندههای یکی از قلمروهای جهان ما، قلمرو سرخ هستش... قلمرویی که توسط گرگهای سلطنتی، چندین قرن به شکلی موروثی اداره میشه؛ تمامی افراد این سرزمین شکل طبیعی و حقیقی گرگهای اولیه رو دارا هستن و توانایی تبدیل فقط به خاندان سلطنتی تعلق داشت در ابتدا اما به مرور، رفتهرفته از روش اجتماعات مسالمتآمیز افراد زیردست، و با یک گاز از سوی آلفاشاه این ویژگی به رعیتها هم انتقال یافت. یکی از نشانهای تمایز افراد سلطنتی با افراد معمولی رد صاعقه روی بالا تنهاشون هست که البته بعد از ملاقات با جفتشون گاهی میدرخشه و گاهی میسوزه و نشان دیگه چشمهای زرد رنگ و خزهای سیاهه... به تازگی از راه شایعات باخبر شدم که شورشی در قلمرو قرمز رخ داده و سلطنتیها توسط بتاها به قتل رسیدن و حالا به دنبال جانشین میگردن که جزو کشتهها نبوده و من...
از زوج و صورتهای ناباور آن دو چشم گرفته و خیره به توله گرگ دوباره خفته ادامه داده.
_من... من حسش میکنم؛ تفاوت این توله رو حس میکنم. هالهای داره که من رو خواه ناخواه وادار به اطاعت و احترام میکنه. گرگهای رعیت بعد از چند ماهه اول زندگی چشمهای آبیشون طلایی میشه اما اشرافزادهها از ابتدا همین رنگ هست پس من چندان دقیق نمیتونم تشخیص بدم این حیوان چند سال داره و تنها کاری که از دست ما برمیاد صبوری و احتیاطه؛ و آخرین چیزی که باید بگم اینه که جسم توله در وضعیت سالمی هستش اما روحش... به گمونم دلیل این گرگرفتگی و نفسها و نالهها فشار روانی و شاید ترسی باشه که تجربه کرده و خب... این خون هم... حدسی که میتونم بزنم اینه که مادر یا یکی از اطرافیان سعی بر نجاتش داشته و خودش جونشو از دست داده.
YOU ARE READING
LIGHTING STRIKE
Fanfictionخلاصه « از ابتدا همین بوده؛ گرگها، گرگینهها و دنیای آلفا_امگاورس یک جفت داشتن و دارن و حالا چه اتفاقی میافته اگه سوکجین متوجه بشه نه تنها یک، بلکه سه جفت داره؟. چهار پسری که آشنایی محترمانه و دوستی صمیمانهای با هم داشتن میفهمن که جفت هم هستن؛ ن...