part 26

52 16 8
                                    

دست روی تکیه‌گاه صندلی گذاشته و بیرونش می‌کشم و در حالی که می‌نشینم، دفتر متفاوتم رو باز می‌کنم و مداد رو از بین آغوش برگه‌ها برمی‌دارم.

_ « سلام عزیزم، دوباره من... این مدت نتونستیم با هم تنها باشیم پس بی‌خبری از اتفاقاتی که افتاده، خب... از کجا شروع کنم؟. با اینکه پدر و مادرم عجله‌ی غیرمنطقی داشتن برای اینکه هر چه زودتر نقل مکان کنیم اما بخاطر مدرسه‌ی من مجبور شدن که صبر کنن و حالا حدود یک ماه از روزی که خبر حضور یک گرگ رو شنیدیم می‌گذره و همین‌طور هشت روز گذشته از روزی که اسباب‌کشی کردیم و... تاریخ امروز میشه پونزده جولای. خونه‌ی ما داخل شرقی‌ترین نقطه‌ی قلمرو قرار داره؛ خب... شاید یه کم دارم اقرار می‌کنم اما به هر حال... قلمرو آبی برای اسم شهرهاش از اعداد استفاده می‌کنه و این با اینکه تازه نیست اما هنوز هم عجیبه چون من بقیه کشورها رو می‌بینم که اسم‌های مختلف و بامعنی‌ای دارن اما ما... بی‌خیال. در واقع من... من می‌خواستم بهت از احساسات شخصی خودم بهت بگم؛ درسته که بی‌اطلاعی از گذشته خانواده‌ام و رفتارهای اون‌روز و اومدن به یک جای جدید و احساس غریبی و حتی گرمای هوا می‌تونه روی تحریک‌پذیری اعصاب و عواطف من دخیل باشه اما... اما حسم بهم میگه چیزی، علتی بیشتر و قوی‌تر از این مسائل وجود داره. من به سرعت عصبانی میشم، احساس گرما می‌کنم و سرانگشت‌ها و لثه‌هام درد و خارش داره؛ انگار یه نوزادم که داره رشد می‌کنه. »

کوتاه می‌خندم؛ شاید، من به معنای واقعی یک نوزاد هستم... شاید هم یک چیز ابتدایی‌تر... شاید دارم متولد میشم.

به طرفین سر تکون میدم و سعی می‌کنم این خیالات بچگانه رو از خود دور کنم، در حالی که من یک نوجوانم، پس این رفتارها طبیعی بوده.

_ « شاید هم، همه‌ی این‌ها بخاطر دوران بلوغم باشه... البته یک چیز دیگه هم هست، اینکه من... من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم این احوالات درونی رو به خانواده‌ام بگم. »

مداد رو، روی دفتر انداخته و با کمک لبه‌ی میز خودم رو که روی صندلی چرخ‌دار نشسته‌ام رو به عقب می‌رانم.

سر به عقب خم کرده و چشم می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم که...

اوه!.

این بو...

مثل اینکه وقت رفتن رسیده.

بلند شدن من هم‌زمان شده با گشودن در توسط آلفای ماده‌.

آلفایی که مردمک‌هاش آهسته‌آهسته رنگ خون به خود می‌گرفته.

خونسرد به او چشم دوخته‌ام که ناگهان سر پایین انداخته و چند ثانیه رو وقت خریده.

_سوکجین عزیزم.

لبخند بر لب، به سمت تحت قدم برمی‌دارم و البته که سعی می‌کنم بی‌تفاوت بگذرم از کنار ردهای به‌جا مونده و چمدون کوچکی رو از زیر تخت بیرون آورده.

+من متوجهم پاپا... لازم نیست بخاطرش نگران یا خجالت‌زده باشی.

و در حالی که چمدون رو از پوشاک و لوازمی پر می‌کنم که برای یک هفته به آن‌ها احتیاج دارم، دوباره این پرسش در سر پررنگ شده که چرا؟!.

چرا هیچ‌وقت رایحه‌ی ماما و پاپا چه در مواقع عادی و چه در روزهای جفت‌گیری روی من هیچ‌ تاثیر نگذاشته؟!.

بعد از جا دادن دفتر متفاوتم به همراه گوشی و ایرپاد و شارژر و مسواک و خمیردندان و نخ و... داخل کوله‌ام به پاپا نزدیک میشم.

لرزش انگشت‌هاش...

با اینکه تجربه نکرده‌ام اما می‌تونم بفهمم الان چقدر نیازمند ماما بوده.

دستم روی شونه‌اش...

فشار ملایمی وارد کرده.

+فکرت رو درگیر من نکن پاپا... برو پیش امگات و از بودن در کنارش لذت ببر.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

LIGHTING STRIKE Where stories live. Discover now