PART 4

219 36 23
                                    

سوکجین

اخم‌آلود، با جدیت تلاش می‌کنم برای جدا کردن پوست از لب.

یک چیزی کم بوده.
یک مشکلی وجود داشته.

هوسوک:باید با خانواده‌اش حتما صحبت کنم؛ این‌طور نمیشه ادام‍...

بالاخره...

+چرا رایحه‌ات رو حس نمی‌کنم؟.

بین لب‌ها فاصله افتاده.

هوسوک:چی؟!.

نگاهی به سر تا پای من کرده..

اوه!.
چه الفاظ زشت نگفته‌ای!.

هوسوک:من چند ساعت دارم سخنرانی می‌کنم از وضع مهد و بچه‌ها؛ اونوقت تو می‌پرسی چه خبر از رایحه‌ات؟!.

لب پایین رو مکیده و ابروها رو بالا می‌برم.

+نباید می‌پرسیدم؟!. خب... خب مدتی میشه که عطر عسلیت رو ندارم.

می‌خندم به عصبانیت او که با انگشت‌های باریک و استخوانی خود که مشت شده؛ به سینه‌ی من کوبیده.

هوسوک:آلفای بی‌شعور توله‌ی احمق... نمی‌دونم چرا با تو دوست شدم و از اون بدتر باهات دوست موندم.

با صورتی که خنده در تمامی اجزای آن به چشم می‌خورده؛ مشت پسر مقابل رو بین دست خود می‌گیرم.

+ببخش عزیزم من فقط نگرانت شدم.
خب...

به هیچ وجه انتظار نداشتم که همچین ضربه‌ای رو از هوسوک دریافت کنم.
ضربه‌ای از پنجه‌ی پاش به ساق پام.

در حالی که خم‌ شده‌ام برای ماساژ دادن ناحیه‌ی قربانی خشم هوسوک؛ صدای عصبانیش رو می‌شنوم.

هوسوک:من عزیز تو نیستم به من نگو عزیزم؛ یک امگا و دو نیمه امگا داری برو به اونا بگو عزیزم فهمیدی؟. آلفای حشری گله درست کرده.

نمی‌تونم؛ دیگه نمی‌تونم.

با پهلوهایی که از شدت خنده درد گرفته؛ روی زمین نشسته و به دور شدن پسر هم‌سن سوکجین؛ چشم می‌دوزم.

+کجا میری عزیزم؟. دوره هیتت شروع شده؛ آره؟. برای همینه که عصبی هس‍...

قدم‌های تند و صدادارش سمت ماشین.
دستی که بالا اومده و انگشتی که مخاطب خاصش من هستم.

هوسوک:فاک یو کیم سوکجین.

خنده‌کنان، با تأسف سری تکون داده.
و خب...
فکر نکنم چندان اهمیتی داشته باشه نشستن در پیاده‌رو!.

از ماشین به حرکت دراومده‌ هوسوک چشم می‌گیرم وقتی که...

وقتی که...

لبخند ملایمی که از آثار آن خنده‌های بی‌پروا بوده.

+سلام رفیق.

لبخندی که اخم شده.
صدای نفس‌هاش...

با استرسی که تن رو به حرکت وامی‌داشته؛ بلند میشم و هم‌زمان که لباس‌ها رو از غبار و خاک پاک؛ لب باز می‌کنم.

+نامجون، خوبی؟.

چند ثانیه زمان برده و...
و من که با نگرانی منتظر هستم.

نامجون:نه... ن‍... نمی‌دونم؛ فکر... فکر نکنم.

نفس عمیقی می‌کشم و لب می‌بندم تا شاید سکوت من کمکی باشه به او.

صدای قورت دادن آب دهنش!.

نامجون:سو... سوکجین.

+بله.

به سمت ماشین قدم برمی‌دارم.

نامجون:می‌تونی بیای به خونه‌ام؟.

اخم ابروها...
به تصور تیره‌ی نقش بسته روی شیشه ماشین؛ خیره‌ام.

+آره آره... تا چند دقیقه دیگه اونجام.

در حالی که اعداد شماره شخص سومی رو وارد می‌کنم؛ تنها امیدوار هستم که اتفاق جدی نیفتاده باشه.

+جیمین.

پلک بر هم گذاشته و به صندلی تکیه داده و نفس عمیقی می‌کشم.

او اینجا نیست.
نه خودش و نه عطرش اما...
اما حتی تصور خنکی آرامش‌بخش وجودش من رو تا به این حد منقلب می‌کرده.

جیمین:بله.

+من امشب دیر برمی‌گردم دارم به دیدن نامجون میرم... مواظب... خودت و پسرها باش.

خنده‌ای کوتاه...
لبخند می‌زنم.
لیموی ترش کوچولویی که عجیب برای من شیرین بوده.

جیمین:ما توله‌های تازه متولد شده نیستیم هیونگ که تا چند وقت نابینا باشیم حواسمون به خودمون هست.

+خوبه.

سکوت...
سکوت به جمع ما اضافه شده.
وقتی حرفی نباشه...
وقتی حرفی باشه اما جرأتی نه؛ باید حضور سکوت رو تحمل کرد.
چقدر می‌خوام که به او بگم دوست دارم اما...

+پس، فعلا.

جیمین:می‌بینمت هیونگ.

LIGHTING STRIKE Where stories live. Discover now