انگشتی گرفته شده سمت هدفی که...
صدای خندههای سرخوش و شیطنتآمیز امگا.
بیونگهو:نگاهش کن، نگاهش کن... چه کوچولوعه!.
کنجکاو رد نگاه همسرش رو دنبال کرده و به...
به پایینتنهی سوکجین رسیده؟!.
چشمهای آلفا گرد شده و به سرعت خیز برداشته و دست روی چشمهای پسر گذاشته.
کیونگمی:نبینــــــــش نبینـــــــــش... بیادب.
در حالی که انگشتهاش روی انگشتهای کیونگمی قرار داده؛ قهقهه میزده و تقلا میکرده برای فرار کردن.
بیونگهو:تو نگاهش کن... خیلی کوچ...
وسط خندههای خود ناگهان به یاد آورد که...
تنش رو به تن آلفا کوبید و با دست، مانع چشمها و دید او شد.
بیونگهو:تـــــــو چرا نگاه میکــــــنی؟!. نگــــــــاه نکـــــــن.
و...
در آخر آلفا و امگا بعد از گوشه چشمی به هم، هر دو، همزمان چرخیده و به سوکجین و تختی که روی آن دراز کشیده بود؛ پشت کردن.
کیونگمی:اینطور شد جفتمون نگاهش نمیکنیم.
با لبهای به هم فشردهای سرش رو بالا و پایین کرد.
بیونگهو:اوهوم.
و هر دو مصمم و البته مستأصل به دیوار مقابل خیره شدن و...
پای چپ رو از زانو خم کرد و بالا آورد و نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.
کیونگمی:چیکار میکنی؟!.
نالیده.
بیونگهو:خسته شدم نونا... تا کی باید به جلو نگاه کنیم؟. اگر... اگر گرسنهاش شده باشه ما نفهمیده باشیم چی؟.
خیره به چشمهای نگران و لرزان پسر، ناخودآگاه ادامه داد.
کیونگمی:اگر دوست داشته باشه ما رو نگاه کنه و ما بغلش کنیم چی؟.
بغضآلود زمزمه کرد.
بیونگهو:آره آره. میگم برگردیم و... یادته دکتر گفت باید ارتباط بگیره پوستهامون با هم، اگر سردش شده باشه چی؟.
مردمک چشمهاش مردد میگشت.
کیونگمی:اما... نباید به اونجای بدنش نگاه کنیم خب؟. اگه خجالت بکشه و ناراحت بشه چی؟.
بیقرار تایید کرده.
بیونگهو:ب... باشه نونا، قول میدم نگاه نکنم.
و گویا همین جمله برای دو طرف کافی بوده تا بعد از نگاه کوتاهی به هم، سریع به سمت سوکجین که با باقی انگشتها درگیر شده بود؛ برگردن.
طوری چشمهای دختر و پسر روی تن نوزاد به اینطرف و آنطرف میرفته انگار که در حال بررسی شیای برای دزدیدنش بود.
آیا مناسب بود؟!.
به سرعت اما با احتیاط خم شده و دست زیر بدن سوکجین برده و بعد از نگاهی به چپ و راست، بلندش کرده و در حالی که روی پنجهی پاها میدویده؛ رو به امگا گفته.
کیونگمی:برش داشتم؛ بدو.
و حالا... دختر و پسر بالغ، هر دو سن خود رو فراموش کرده و شبیه کودکهایی که خوراکی خوشمزه و البته ممنوعهای رو دزدیده بودن به سمت اتاقشون میدویدن.
صدای خندههای ریز بیونگهو که پشت سرش قدم برمیداشته.
نفسزنان، سوکجین و صورت بیتفاوتش رو، روی تخت گذاشته و موهای خود رو پشت گوش برده.
کیونگمی:پووووف... چرا فکر میکردم از نظرش من و تو احمق و احمقتر هستیم؟
در حالی که خنده بر لب داشته، کنار نوزاد دراز کشیده که با هر حرکت آن دو، مردمکهای گرد و سیاهش حرکت میکرده.
بیونگهو:تو بهش فکر میکنی من بهش مطمئنم.
متأسف سری تکون داده و کمر رو از حالت خمیده درآورده.
کیونگمی:دیوونه!.
خیره به آن دو... خیره به بیونگهو و سوکجین.
خیره به رقص ملایم و مسکوت انگشت امگا روی موهای کمپشت توله.
خیره به پاهای تپل و جمع شده سوکجین که هر بار بعد از بالا آوردنش، به تخت میکوبیده.
خیره به جسم آرام گرفتهی آن دو کنار هم لبخند زد.
خانواده.
بیونگهو:امیدوارم به جبران از دست دادن خانوادهاش، من و تو و جفتش بتونیم همراه و همدلهای خوبی برای سوکجین باشیم.
YOU ARE READING
LIGHTING STRIKE
Fanfictionخلاصه « از ابتدا همین بوده؛ گرگها، گرگینهها و دنیای آلفا_امگاورس یک جفت داشتن و دارن و حالا چه اتفاقی میافته اگه سوکجین متوجه بشه نه تنها یک، بلکه سه جفت داره؟. چهار پسری که آشنایی محترمانه و دوستی صمیمانهای با هم داشتن میفهمن که جفت هم هستن؛ ن...