part 20

105 20 42
                                    

انگشتی گرفته شده سمت هدفی که...

صدای خنده‌های سرخوش و شیطنت‌آمیز امگا.

بیونگ‌هو:نگاهش کن، نگاهش کن... چه کوچولوعه!.

کنجکاو رد نگاه همسرش رو دنبال کرده و به...

به پایین‌تنه‌ی سوکجین رسیده؟!.

چشم‌های آلفا گرد شده و به سرعت خیز برداشته و دست روی چشم‌های پسر گذاشته.

کیونگ‌می:نبینــــــــش نبینـــــــــش... بی‌ادب.

در حالی که انگشت‌هاش روی انگشت‌های کیونگ‌می قرار داده؛ قهقهه می‌زده و تقلا می‌کرده برای فرار کردن.

بیونگ‌هو:تو نگاهش کن... خیلی کوچ‍...

وسط خنده‌های خود ناگهان به یاد آورد که...

تنش رو به تن آلفا کوبید و با دست، مانع چشم‌ها و دید او شد.

بیونگ‌هو:تـــــــو چرا نگاه می‌کــــــنی؟!. نگــــــــاه نکـــــــن.

و...

در آخر آلفا و امگا بعد از گوشه چشمی به هم، هر دو، هم‌زمان چرخیده و به سوکجین و تختی که روی آن دراز کشیده بود؛ پشت کردن.

کیونگ‌می:این‌طور شد جفتمون نگاهش نمی‌کنیم.

با لب‌های به هم فشرده‌ای سرش رو بالا و پایین کرد.

بیونگ‌هو:اوهوم.

و هر دو مصمم و البته مستأصل به دیوار مقابل خیره شدن و...

پای چپ رو از زانو خم کرد و بالا آورد و نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.

کیونگ‌می:چیکار می‌کنی؟!.

نالیده.

بیونگ‌هو:خسته شدم نونا... تا کی باید به جلو نگاه کنیم؟. اگر... اگر گرسنه‌اش شده باشه ما نفهمیده باشیم چی؟.

خیره به چشم‌های نگران و لرزان پسر، ناخودآگاه ادامه داد.

کیونگ‌می:اگر دوست داشته باشه ما رو نگاه کنه و ما بغلش کنیم چی؟.

بغض‌آلود زمزمه کرد.

بیونگ‌هو:آره آره. میگم برگردیم و... یادته دکتر گفت باید ارتباط بگیره پوست‌هامون با هم، اگر سردش شده باشه چی؟.

مردمک چشم‌هاش مردد می‌گشت.

کیونگ‌می:اما... نباید به اونجای بدنش نگاه کنیم خب؟. اگه خجالت بکشه و ناراحت بشه چی؟.

بی‌قرار تایید کرده.

بیونگ‌هو:ب‍... باشه نونا، قول میدم نگاه نکنم.

و گویا همین جمله برای دو طرف کافی بوده تا بعد از نگاه کوتاهی به هم، سریع به سمت سوکجین که با باقی انگشت‌ها درگیر شده بود؛ برگردن.

طوری چشم‌های دختر و پسر روی تن نوزاد به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفته‌ انگار که در حال بررسی شی‌ای برای دزدیدنش بود.

آیا مناسب بود؟!.

به سرعت اما با احتیاط خم شده و دست زیر بدن سوکجین برده و بعد از نگاهی به چپ و راست، بلندش کرده و در حالی که روی پنجه‌ی پاها می‌دویده؛ رو به امگا گفته.

کیونگ‌می:برش داشتم؛ بدو.

و حالا... دختر و پسر بالغ، هر دو سن خود رو فراموش کرده و شبیه کودک‌هایی که خوراکی خوشمزه و البته ممنوعه‌ای رو دزدیده بودن به سمت اتاقشون می‌دویدن.

صدای خنده‌های ریز بیونگ‌هو که پشت سرش قدم برمی‌داشته.

نفس‌زنان، سوکجین و صورت بی‌تفاوتش رو، روی تخت گذاشته و موهای خود رو پشت گوش برده.

کیونگ‌می:پووووف... چرا فکر می‌کردم از نظرش من و تو احمق و احمق‌تر هستیم؟

در حالی که خنده بر لب داشته، کنار نوزاد دراز کشیده که با هر حرکت آن دو، مردمک‌های گرد و سیاهش حرکت می‌کرده.

بیونگ‌هو:تو بهش فکر می‌کنی من بهش مطمئنم.

متأسف سری تکون داده و کمر رو از حالت خمیده درآورده.

کیونگ‌می:دیوونه!.

خیره به آن دو... خیره به بیونگ‌هو و سوکجین.

خیره به رقص ملایم و مسکوت انگشت امگا روی موهای کم‌پشت توله.

خیره به پاهای تپل و جمع شده سوکجین که هر بار بعد از بالا آوردنش، به تخت می‌کوبیده.

خیره به جسم آرام گرفته‌ی آن دو کنار هم لبخند زد.

خانواده.

بیونگ‌هو:امیدوارم به جبران از دست دادن خانواده‌اش، من و تو و جفتش بتونیم همراه و همدل‌های خوبی برای سوکجین باشیم.

LIGHTING STRIKE Where stories live. Discover now