هنوز هم صدای جیغ و زجه از بیرون میومد. مردم باقی مونده با وحشت توی هم لولیده بودن و از ترس حتی به زحمت نفس میکشیدن. هر از گاهی صدای گریه ی نوزادی که بینشون بود بلند میشه و بقیه برای ساکت شدن دوباره اش لحظه شماری میکردن.
لوهان با وحشت توی خودش جمع شده بود و داشت به بدترین چیزهایی که ممکنه برای دایون و چانیول بیوفته فکر میکرد. توی خیالش دایون تبدیل به واگاری شده بود و به اینکه چانیول ساعت های زیادی بود که غذای موجودات دیگه شده شک نداشت.
- درخواست نیروی کمکی تایید شده؛ زود میان.
- نگرانم سهون.
سهون سرش رو دیوار تکیه داد و آه کشید. روی پاش زخم بزرگی برداشته بود و هر از گاهی درد تندی توی تنش میپیچید. فقط امیدوار بود که این زخم باعث نشه دوباره نیاز به تصفیه و تخلیه داشته باشه.
- دایون باهوشه و اگر نبود باز هم واگاری ها بهش حمله نمیکردن.
- باشه واگاری ها کاریش ندارن ولی هیولاها چی؟ ممکنه خودش مبتلا بشه اصلا...
- نمیشه.
سهون از روی درد نالید و چشم هاش رو به هم فشرد. حالت تهوع شدیدش نشون از این بود که خونش آلوده شده و دوباره توی دردسر افتاده.
- زخمتو ببینم.
لوهان شلوار سهون رو کنار زد و با اخم به زخم سیاه و نسبتا عمیق روی پاش نگاه کرد. وضعش خوب نبود؛ اگر زودتر کمک براشون نمیومد باید با سهون هم میجنگیدن.
- چند نفر میتونن بجنگن؟
لوهان با صدای بلند گفت و چند مرد و زن از بین جمعیت دست بلند کردن.
- چند نفرتون مسلحه؟
دست ها پایین اومد و فقط یه دختر از بین جمعیت باقی موند.
- خوبه، سعی کنید هوای بقیه رو داشتی باشید.
- مگه شما دارید میرید؟
دختری از بین جمعیت با ترس گفت و لوهان با اشاره به سهون گفت: افسر اوه دوباره درگیر شده، باید حواسم به اون باشه تا نتونه به نیمه ی تاریکش بره.مردم بیشتر از قبل توی خودشون جمع شدن و سهون به سختی گفت: نگران نباشید؛ نیروی کمکی توی راهه و ما اسلحه داریم؛ اگر خطرناک بشم لوهان منو میکشه.
لوهان تیز نگاهش کرد و سهون لبخند زد.
- میدونی که اتفاق نمیوفته.- بهتره نیوفته!
سهون اشاره کرد لوهان نزدیکش بشینه و خودش اسلحش رو برداشت.
- احتمالا تا یه ساعت دیگه برم بیرون.لوهان اخم کرد و با عصبانیت گفت: سهون!
- اگر تبدیل بشم زیاد خطرناک نیستم و واگاری ها هم باهام کار ندارن. میتونم برم اون بیرون و به نیروهایی که میان کمک کنم.
VOUS LISEZ
🇨 🇦 🇲 🇵 -🇸 ²
Fanfictionفصل دوم_ درحال آپ(فعلا زمان مشخصی نداره...) ژانر: علمی_تخیلی، رومنس. دنیایی که یک روز توی اون زندگی میکردن در حال کوچیک تر شد بود و تنها توضیحی که برای موقعیتشون وجود داشت، یک چیز بود؛ پایان دنیایی که انسان ها توش حضور دارن!