چانیول نمیتونست علت این حجم از تفاوت رو درک کنه. هزاران بار مامورهای امنیتی چکشون کرده بودن و بیشتر از اون برای اینکه مطمئن بشن اونها پاکن ازشون تست گرفته شده بود و در نهایت هم باز به سختی و با حضور خود سوهو تونسته بودن وارد منطقهی سبز بشن. منطقهی سبز... چیزی فراتر از تصورات چانیول بود؛ طوری که میتونست بگه تا به حال همچین چیزی رو توی واقعیت ندیده بود. ساختمونهای بلند و زیبا، مردم به مراتب شادتر و مغازهها... اون منطقه پر از مغازههای رنگی بود و اون و دختر کوچولویی که حالا امانت دستش بود رو حسابی به وجد میاورد. دایون هی توی بغل چانیول وول میخورد و به قدری از دیدن اون همه رنگ هیجان زده بود که باعث میشد احساسات بد چانیول برای لحظه از بین برن.
براش عجیب بود که اگر امکان اینقدر شاد و حتی متفاوت زندگی کردن هست پس چرا این تفاوت فاحش توی زندگی منطقهی زرد و خرابههای منطقه ی نارنجی هست؟ فقط کافی بود یه تعادل نسبی برقرار بشه تا همه بتونن در امان زندگی کنن اما... اما انگار مردم مناطق دیگه چیزی شبیه به سپر بلای ساکنین این منطقه بودن.
- عادلانه نیست!
چانیول با بیطاقتی گفت و به سوهو که درگیر خوندن خبرهای جدید از داخل آیپد دستش بود، نگاهش کرد تا ببینه چی باعث شده چانیول دوباره بهم بریزه.
- چرا... چرا فقط شماها باید شاد باشید؟سر سوهو بالا اومد و اخم کمرنگی کرد؛ چانیول باز داشت اون رو بدون دونستن چیزی بازجویی میکرد.
- فکر میکنی اینجا بودن مردمش رو خیلی خوشحال میکنه؟- اوه... نمیکنه؟ حداقل لازم نیست توی خیابونهای کثیف و مردتون با اسلحه راه برید، مگه نه؟
سوهو نفس خستهای کشید و آیپدش رو به دختر منشی که همیشه همراهیش میکرد داد و دختر با دیدن جوی که داشت بهم میریخت، سریع اون رو از دستش گرفت.
- اینجا بودن یعنی مسئولیتهای بزرگ. هر اتفاقی که خارج این منطقه بیوفته به گردن ماست و اینکه یه خیابون کثیف وجود داره که مردم اسلحه به دست بگیرن و توش راه برن، یعنی ما حداقل میتونیم کاری کنیم کسایی که قدرتی برای زنده موندن ندارن، زندگی بکنن.
- نه... به نظرم این درست نیست، باید راههای بهتری هم باشه؛ همیشه راه بهتری هست!
چانیول با اخم تاکید کرد و سوهو بیاختیار خندید. چانیول هنوز توی پسربچهی چند سال پیش گیر کرده بود و فکر میکرد میشه چیزی رو درست کرد. انگار اون هنوز هم خوب دنیای جدید رو لمس نکرده بود که متوجه شرایط خاصش بشه.
- اوایل که به جای کریس اومدم منم مثل تو بودم. دم از عدالت میزدم و میگفتم کارهایی که میکنیم کافی نیست. میخواستم برای جهش یافتهها یه زندگی جدید بسازم و مردم عادی رو با خودمون متحد کنم. این کار نشدنی نبود، اما هرگز چیزی که توی ذهن من بود هم اتفاق نیوفتاد و بعد یه روزی به خودم اومدم و دیدم... تمام چیزهایی که سعی میکردم زیر لایههای عدالت خواهی و خوشبینی پنهانش کنم جلوی چشمهام بوده. چانیول... اوضاع باید فقط کنترل بشه، جایی برای بهتر شدن نیست و ما فقط داریم جلوی خسارت رو میگیریم. باور کن از آماری که هر روز میخونم خوشت نمیاد اما... تعداد مناطق ناامن و مردم مبتلا و هیولاها هر روز بیشتر از ماست و این حتی یک ثانیه هم به نفع ما نبوده. ما نه توانایی جنگ رو داریم و نه میخوایم بیشتر از این به خطر بیوفتیم. اون چیزهای بهتری که تو میخوای... متاسفم اما عملی نمیشه.
VOUS LISEZ
🇨 🇦 🇲 🇵 -🇸 ²
Fanfictionفصل دوم_ درحال آپ(فعلا زمان مشخصی نداره...) ژانر: علمی_تخیلی، رومنس. دنیایی که یک روز توی اون زندگی میکردن در حال کوچیک تر شد بود و تنها توضیحی که برای موقعیتشون وجود داشت، یک چیز بود؛ پایان دنیایی که انسان ها توش حضور دارن!