Fire

45 9 6
                                    


با تمام قدرتی که داشتم به سمت خونمون دویدم و در حالی که سعی میکردم به آتشفشان زنگ بزنم اون میگه

وینتر: فایده نداره آتشفشان نمیتونه خاموشش کنه

کارینا: فاک یووو!!! خونوادم اون تون!!! هه‌رین!! بابام!!!

وینتر: که چی اونها اهمیتی ندارن
کارینا: بت میگم خاموشش کن تخم سگ!

با حرص هلش میدم و به قدری اینکارو تکرار میکنم تا در آخر با چشمای اشکی کنار پاهاش میفتم و با خواهش میگم.

کارینا: لطفا....خاموشش کن
وینتر: باشه

دستش رو با حالت خاصی تکون میده که آتیش در جا خاموش میشه و بعد دقایقی پدرم همراه هه‌رین،النور و الکس بدون اینکه ذره ای آسیب دیده باشن از خونه خارج میشن

مینهو: کارینا!!

با عجله خودم رو به اون میرسونم و محکم بغلش میکنم و پدر آروم‌ رو موهام دست میکشه و زمزمه میکنه

مینهو: آروم باش..همه چیز خوبه

النور با ترس و شوکی که داشت به ما نزدیک میشه و میگه

النور: چطور آروم باشه؟ اتفاق چند دقیقه قبل یه چیز معمولی نبود..همتون دیدید که چطور آتیش یهو روشن شد و یهو خاموش شد؟؟!! چطور ممکنه این یه...این واقعا وحشتناکه و غیر معمولی!!

مینهو: النور لطفا!

جدی نگاهش میکنه که تو همون حال هه‌رین به طرف خاصی اشاره میکنه و میگه

هه‌رین: این..کیه

همه نگاها به طرف وینتر میچرخه که اخمی میکنم و لعنتی زیر لب میفرستم. فکر میکردم تا الان غیب شده باشه!

وینتر پوزخندی میزنه که النور موهای مشکیش رو از جلو چشاش کنار میزنه و میپرسه.

النور: تو کی هستی؟

فقط با سکوت نگاشون میکنه که الکس با عصبانیت یقش رو میگیره و جدی میگه

الکس: لالی؟ بنال دیگه از کدوم گورستونی اومدی! تو کی هستی!

وینتر: قاتلت

همون دودی اطرافمون رو فرا میگره و هر دوی الکس و النور با حس خفگی و طوری که انگار جون میدادن روی زمین میفتن.

هه‌رین با دیدن اون صحنه محکم پدرم رو بغل میکنه و حالا هر سه با شوک‌ به اون دو نفر که از هوش رفته بودن خیره میمونیم

مینهو: تو...تو چیکار کردی!!

چشمای گردش رو به وینتر که کاملا خونسرد به نظر میرسید میدوزه، دستاش رو تو جیبای شلوارش قرار میده و با همون نگاه سرد لب میزنه

وینتر: نترس فقط از حال رفتن،
وقتی بیدار بشن دیگه چیزی یادشون نمیاد

مینهو: تو!!

My little devilWhere stories live. Discover now