جیهوپ با نگرانی گوشیش رو برداشت
*فک کنم تا الان کارش تموم شده باشه
همون موقع ک میخاست شماره جیمین رو بگیره
جیمین با خوشحالی وارد کافه شد
_هیونگگگگ،بگو چیشد؟؟؟
_چیشد موچی؟
_قبول شد هیونگ،قبول کردنننننن
جیهوپ با خوشحالی جیمین رو بغل کرد و بعد برگشت سمت کار منداش و گفت:
بچهااا امشب شما همه مهمون من
همون موقع بود ک یه پسر مو خرمایی از اتاق استراحت اومد بیرون و با دیدن جیمین با خوشحالی صدا زد
_چیمیییی
_تهیونگگتهیونگ ک از دیدن جیمین خوشحال بود با دو به سمتش رفت
_هی ته ته حدس بزن چیشده
_نمیدونم ولی هرچی هست باعث شده الان دهنت مثل میمون باز بشه
_یا ته ته
_هی بچها آروم باشید
با صدای جیهوپ به سمتش برگشتن که دوباره لب زد
_تهیونگ ظرفارو شستی؟
یا دوباره موقع شستن ظرفا جیم زدی؟
_میدونی هوپی آدما به استراحت نیاز دارن
_درسته شام قراره شیرینیه کار جدید جیمین باشه اما الان منو باید نجات بدین،ساعت ۴ کافه رزرو شده و الان تموم ظرفا نشستس
زود باشن انتخاب کنید یکی کف میزنه یکی آب میکشه
_یاا هیونگ من تازه رسیدممم
_هیونگ من میشورم اما برا ساعت ۴ نیستم
_پس شام چی؟
_تا اون موقع بر میگردم
جیمین با قیافه آویزون دستکش های ظرف شویی رو برداشت و به سمت آشپز خونه رفت،پشت سرش هم تهیونگ با خوشحالی دنبالش رفت
خوشحال بود از اینکه قرار نبود سوال پیچش کنن ک کجا قراره بره
.
.
.
کارا تموم شده بود و کافه آماده بود جیهوپ و جیمین منتظر اومدن مشتری بودن و تهیونگ هم در حال آماده شدن برای رفتن
تهیونگ به سمت در قدم برداشت، برگشت خداحافظی کنه که جیهوپ گف
_راستی ته ته نگفتی با کی قرار داری
تهیونگ با ناراحتی گف
_یاا هیونگ یه بار نشد من برم بیرون و تو سوال پیچم نکنی
_خب میخام بدونم ک اگه مردی اون بیرون من کجا ها دنبال جنازت بگردم
جیمین با عصبانیت گف
_میشه دعوا نکنید، لطفا نرینید به روز خوب من...
تهیونگ پشت چشمی برا جیهوپ نازک کرد و گفت
_با دوستای دانشگاهم دارم میرم بیرون
و سریع از کافه زد بیرون تا سوالای بیشتری ازش نپرسده بودنتهیونگ همکلاسی جیمین بود
وقتی دبیرستانشون تموم شد اومدن و به جیهوپ تو کارای کافه کمک کردن
تهیونگ عاشق کار کردن تو کافه بود
برعکس جیمین ک فراری
ته یکی از خوشحالیاش این بود که اونجا دخترای زیادی بهش شماره میدن ک البته با اینحال یه دوست دخترم نداشته
ته به عنوان یه باریستای جذاب و کیوت بین هم دانشگاهی هاش شناخته شده بود
●○
●○
●○
●○
●○
یونگی بعد از اینکه آماده شد به سمت گوشیش رفت و به نامجون زنگ زدبوق بوق بوق
_ای وای یونگی یادم رفت خبر بدم، پسر کیوته قول کرد
_پسر کیوته؟
_آره همون نفر آخر
_آها.......با مکث گف.......نامی؟
نامجون ک از لحن یونگی متعجب شده بود گفت
_چرا اینطوری صدام میزنی
_میگم ک من یه جلسه مهم دارم و باید تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم میشه یوکی رو بزارم پیشت؟؟
_عاححح باید همون موقع ک عجیب صدام کردی گوشی رو قطع میکردم
_قول میدم دو ساعت نشده بیام ببرمش،میخایی ببرمش پیش جین؟؟
_ نه نه اون امشب سرش شلوغه و احتمالا تا آخر شب تو رستوران باشه،بیارش خونه
لعنتی میخاستم برم کمکش
_اوکی مرسی جبران میکنم
راسی به اون پسر گفتی از فردا بیاد سر کار؟؟
_اوه یادم رفت ، زنگش میزنم
_اوکی بای
و گوشی رو قطع کرد....
.
.
جیمین با دو به سمت گوشیش رفت ک درحال زنگ خوردن بود
با دیدن شماره ایی ناشناس یکم مکث کرد و بعد گوشی رو وصل کرد
_الو؟؟
_سلام آقای پارک، کیم نامجون هستم مدیر کمپانی جِی ایکس
_اوه سلام آقای کیم، بفرمایین
_شما باید از فردا بیاین سر کار، اولین مقصدتون هم خونه آقای مین هستش
_بله چشم فقط لطفا آدرس رو برام بفرستین
_نیازی به آدرس نیست فردا راننده خصوصی آقای مین میاد دنبالتون
_باشه خیلی ممنون
_شب خوش....
با خوشحالی گوشیش رو کنار گذاشت و به سمت تختش رفت
بعد از اینکه با هوپی و ته از باربیکیو برگشتن تنها کاری ک میخاست بکنه خوابیدن بود....
●○
●○
●○
●○
●○
_هیونگ چی بپوشمم
_تو هرچی بپوشی بازم خوشگلی جیمینا
_عاح هیونگ کودومو بپوشم؟؟
_کت جینه(جیمین)
از خونه زدم بیرون ک همون موقع یه ون مشکی جلوی پام وایساد
تو محلمون گنگستری چیزی داشتیمو خبر نداشتم
نگاهمو از اون ون گرفتم و دنبال ماشینی گشتم
اما کوچه خیلی خلوته
یعنی میاد؟؟
چرا اون ون مشکی انقدر عجیبه
برا چی جلوی خونه ما وایساده
اوه نکنه جیهوپ پول قرض گرفته از نزول خورا
و هرازتا فکرعجیب دیگه که به ذهن پسر اومد تا اینکه یه آقایی از ون پیاده شد و سمت جیمین اومد
جیمین ترسیده بود و تکون نمیخور
_آقای پارک؟؟
_ب..بل..بله
_آقای مین تو ماشین منتظرتون هستنچی؟؟
اون ون برای کمپانیه؟؟
جیمین نفس حبس شدشو بیرون داد و به سمت ماشین رفت
راننده درو براش باز کرد و جیمین سوار شدجیمین با دیدن مرد جذابی ک رو به روش نشسته بود بی اراده گف
_وااااوو
_بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
جیمین خودشو جمع و جور کرد گفت
_بله
یونگی گوشیش رو دراورد و عکسی نشون جیمین داد
_این برادر زادمه
از وقتی ک برادرم و همسرش تو تصادف فوت کردن اون پیش من زندگی میکنه
تقریبا یک سالو نیمی هست
برام خیلی ارزش منده...اما بخاطر مشغله ی کاری نمیتونم به خوبی ازش نگهداری کنم از طرفی به کار های شخصیم هم نمیتونم برسم
شاید تا الان سیصد یا چهارصد نفری تاحالا استخدام شدن اما همشون سر یه هفته استعفا دادن بعضیاشونم تا یه ماه دوام آوردن
برادر زاده من از وقتی ک خانوادش فوت کردن اخلاقش عوض شده و از آدما دوری میکنه
و خب من یه مدت که یا میبرمش رستوران و یا غذای آماده میخوریم
امیدوارم ک شما بتونین آشپزی کنین
_من تو پرورشگاه بزرگ شدم
یه موقع هایی بود مجبور بودیم خودمون آشپزی کنیم
تا حدودی بلدم
_پرورشگاه؟؟
_بله
یونگی قلبش شروع کرد به تند زدن و چشماشو بست و سرشو انداخت پایین که اون استرس ناگهانی که کل وجودش رو گرفته بود رو پسر رو به روش متوجه نشه
و دیگه سوالی نپرسید
و آروم گفت
_متوجه شدم
تا رسیدن به مقصد چیزی نگفتن.........................●○●○●○●○●...........................
روز دوم و پارت دوم🐾
ووت و کامنت فراموش نشه
مرسی✨️🌈
YOU ARE READING
𝕃𝕠𝕧𝕖 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 ○yoonmin○|●kookv●
Fanfictionشوگا:اگه به آرزوی روز تولد باور داری، آرزو کن. جیمین:باور دارم وقتی الان آرزوی پارسالم رو به روم ایستاده.