عصای شکستهش رو روی مرمر راهرو کوبید و چشمهاش رو ریز کرد. نور گرم مشعلهای بالای سرش کمکی برای پیدا کردن کلید محسوب نمیشدن، تورگان ارشد وقتش رو تلف میکرد.«لیا؟»
بلند داد کشید و وقتی جوابی نگرفت، اخم کرد. معبد پنجاه کارآموز داشت و وقتی هم نبود که خواب باشن، دو ساعت تا خاموشی مطلق باقی بود. به هم خوردن دری که باید قفل میبود، حواسِ ضعیف تورگان ارشد رو پرت کرد، در سبک و کائوچوییِ اتاق فلسفه باید همیشه بسته میبود. تورگان ترسید. بوی شیرین و آشنایی مشامش رو قلقلک داد و با رقص دوبارهی باد پشت در، جلو رفت. راهرو تاریک بود و مشعلها با وجود باد ملایمی که برای خاموش کردن حرارت میوزید، نورشون رو از دست میدادن؛ آهسته و بیصدا.
تورگان هشتاد بهار رو دیده بود، هشتاد زمستان رو سر کرده بود و هشتاد پاییز رو شمرده بود. حتی با کنکاش در همهی هشتاد سالِ گذشته هیچ صحنهای به وحشتناکی قاب رو به روش ندیده بود. پشت در کائوچویی، درست بین دیوارهای مرمرین اتاق فلسفه، پنجاه سرِ جدا شده از بدن به ترتیبی بیمار و منظم چیده شده بودن. سنگ سرد و روشن با خون سرخ و گرم پوشیده شده بود و شامهی فلج تورگان بوی خون رو بازسازی کرد، بوی مرگ.
نگاه میخ و وحشتزدهی پیرمرد پر از اشک شد. پنجاه شاگرد بیگناه و معصومش به دلیل هیچ کشته شده بودن و مرگ معبد پر برکتش رو احاطه کرده بود. استخوانهای پیرمرد لرزیدن و بیصدا نشست، هق زد و با دردی شبیه به پوچی به پارچهی سبز رنگ توی تنش چنگ زد. لبهاش رو برای نفرین فاصله داد که تیزی تیغ ظریفی زیر گلوی لاغرش رو نوازش کرد.
«تورگان قلمرو سوم، درسته؟»
صدا به وضوح جاری شدن آبِ چشمهی مقدس بهشت، به گوش پیرمرد رسید. نگاهش رو بالا برد و به جثهی سفید پوشی که هویتش با شنلی کوتاه و نرم غیر قابل تشخیص شد بود زل زد. تیغه تیز بود ولی بدون دستور پسر نمیبُرید.
«من تیچکاتم. سلاح آسمان و هدیهی بهشت. اسمم رو شنیدی، درسته؟»
تورگان تهی از حس، به صف طویل سرهای بیجان شاگردهاش زل زد. شنیده بود، کسی هم در هشت قلمرو پیدا میشد که تیچکات رو نشناسه؟
«کتاب مقدسِ سراف رو به من بده، قاتل کاهنان جوانت رو جلوی معبد تکه تکه میکنم.»
شوک رختش رو بست و تورگان ارشد به خودش اومد. تیچکات هالهی سنگینی از کشتار حمل میکرد ولی قاتل کاهنین معبدش نبود، میتونست ببینه تیغهی تیز شمشیر باریکش حتی با افراد معبد تماس هم نداشت.
« چرا باید همچین کاری کنم؟ یک نفرین برای زمین زدن همچین شیطانی کافیه. من تورگان یک معبدم پسر جون.»
تیچکات واضح، بغض بزرگ کاهن اعظم رو شنید. سرش رو خم کرد و با لبخند تکه پارچهای که از قاتل جدا کرده بود رو رو به روی تورگان انداخت، پیرمرد با همهی تلاشش هم نتونست صاحب پارچه رو تشخیص بده. متعجب، سرش رو بلند کرد و بیتوجه به قطرات درشت اشکی که چشمهای ریز و ناتوانش رو ترک میکردن غرید.
YOU ARE READING
PHUNITH : Hyunlix In heaven
Non-FictionPHUNITH ﹐ written by ellis ﹕ Punishment For Sinners Genre ' Historical, Horror, Harsh, angst, Fantasy, Drama ' گره خوردن روحم رو به تو موهبتی الهی میدیدم و میبینم. برای تو، من شکنندهترین میشم و برای تو میشکنم و با افتخار از تکه شدن میگم. ذر...