Feel three*where is the earth going?

56 13 34
                                    

«به من بگو ، اگر غروب از چشمان من شروع میشد ، تو تلاشی برای به طلوع رسیدنش می کردی ؟
در آخر همه ما برده های ناچیزی بودیم که بی توجه به ارزشمان در حال تقلا در احساسات بی پایانی بودیم که انتهایی نداشت .
به من بگو ، اگر مرگ ستاره ها را میدیدی باز هم در آغوش من به تماشای آنها می نشستی ؟
باز هم زنگ خنده هایت قلبم را می لرزاند؟ آن هم وقتی می دانستی این ابدیت قاصدی است که خبری از پایان برای ما ندارد ؟»


تابستان نفس های آخرش را می کشید و پاییز می آمد تا به خیابان ها بوسه زند .
دبیرستان "واتسون غربی" طبق روال هر ساله اش ، ترم دوم ¹ را زودتر آغاز کرده بود.

دانش آموزان در هر جا از مدرسه به چشم می خوردند.
می خندیدند ، شاد بودن و اگر از کنارشان می گذشتی ، می توانستی بوی غلیظ عطری ، از احساسات مربوط به شادی را که به خودشان زده بودند ، حس کنی .
خاطرات تابستانی قلبشان را در بر گرفته بود و با هیجان صحبت می کردند و گاهی اتفاقات خوشایندشان را به رخ همدیگر می کشیدند .
البته بعضی ها هم بودند که ساکت و مغموم و گاهی بدون حس ، در گوشه ای از مدرسه ایستاده بودند.
سیگار می کشیدند ، کتاب می خوانند یا به نظر ، منتظر شخص دیگری بودند.
همه چیز خوب به نظر می‌رسید ، اما این حجم از خوب به نظر رسیدن فقط مختص به جلوی مدرسه بود .
در اعماق مدرسه ، جایی در آن پشت ها ، سیاهی و نفرت خانه کرده در درون قلب ها در حال گسترش بود.
سزار همراه با خانم مدیسون -منشی مدیر مدرسه- به جا، جای مدرسه سر میزد .

اینکه قبول کرده بود جزو شورای نظارت² مدرسه باشد ، برایش آنقدر ها هم خوشایند نبود .

اما خوب در نظر کادر آموزشی ، با قبول مسئولیت در مدرسه زودتر به محیط جدید عادت می کرد .

خانم مدیسون جلوی پله های مربوط به ساختمان فرعی مدرسه - که ظاهرا سال ها قبل محل آزمایشگاه و برگزاری کلاس های علوم بود - ایستاد .

ساختمان فرعی تمیز و سالم به نظر می‌رسید .
در راهروی ورودی اش نوری که از پنجره ها به داخل می آمد همه جا را روشن می کرد .

اما اگر کمی به درون آن که با سه پله از ساختمان اصلی جدا شده بود خیره میشدی سایه ها را میدیدی.
سایه هایی که قسمت تاریک مدرسه را در درون خود حفظ کرده بودند. .
خانم مدیسون نفس عمیق کشید .

از سه پله بالا رفت و قدم در راهرو گذاشت .

هرچه جلوتر می رفتند نور کمتر میشد .
دیوار ها پر از نقاشی ها و خطوط گرافیکی بودند که موضوع بیشترشان در شان مدرسه نبود .
فضا تاریک روشن بود .
از کنار دیواری که جمله " تو و همه دنیات رو به فاک میدم " گذشتند . حال می توانستند صدا هایی که از درون ساختمان می آمدند را بهتر بشنوند .
خانم مدیسون از راه رفتن ایستاد و سزاری را که با نگاه کنجکاو و بی حسش همه جا را نظاره می کرد ، را مجبور به ایستادن کرد.
سزار ابرویی بالا انداخت و نگاه خیر خانم مدیسون را همراه با سر و صدایی شدیدی که از چند قدم آن طرف ترشان می آمد را دنبال کرد .

Kodokushi Where stories live. Discover now