Feel seven *secret date1

39 10 7
                                    

"در چرخِ فلک ، خوش بگذران و از بازی های سرنوشت لذت ببر ، کسی چه میداند انتهای جاده فردا تا کجاست و این زمان تا کِی کش می آید ؟! و من امید وارم زمانی که به انتهای جاده رسیدی و به اسمان خیره شدی ، همان ستارگانی را ببینی که من به درگاهشان بارها وبارها دعا کردم تا راه خانه را به تو نشان دهند ."

تماس های بکهیون را رد کرد. کلاه هودی اش را جلوتر کشید و یک دستش را مقابل دامنش گرفت و سعی کرد آن را کمی پایین تر بکشد .

خیلی وقت بود که فرم اصلی مدرسه را نپوشیده بود و به همین دلیل متوجه کوتاهی دامنش در طی گذر زمان نشده بود .

انگار چند سانتی متری رشد کرده بود چرا که حتی آستین های کت مشکی یونی فرم اش هم برایش کوتاه شده بودند .

مدرسه غیر از رویداد های مهم ، اجباری در پوشیدن فرم اصلی خود نکرده بود .

و متاسفانه امروز یکی از آن روزهای مهم بود که مجبور بود یونی فرم اصلی را به تن کند .

همه  دانش آموز های هارت ، موظف بودند در روز مشخص شده در هر ترم تحصیلی برای چکاپ پزشکی و روانی  به مراکزی که زیر نظر وزارتخانه احساسات بود بروند.

این چکاپ ها سه روز طول میکشید و مدرسه خالی از هرگونه هارت میشد .
و زمان جولان دادن پیک ها فرا می رسید .

یک حرف ، یک قانون نانوشته و ناگفته بین تمامی هارت ها وجود داشت که همه به خوبی از آن با خبر بودند .

"زمانی  که فقط پیک ها در مدرسه راه می روند جایی برای دویدن یک هارت نیست "

قوانین ، حمایت ها و تمامی تبعیض هایی که به نفع هارت ها بود در آن سه روز رنگ شوخی به خود می گرفت.

و کسی واقعا نمی خواست با عواقب حضور یک بره در میان گله گرگ های تازه به بلوغ رسیده ، سر و کله بزند .*

حتی تنها معلم های هارت مدرسه هم حضور نداشتند  و
همراه باقی دانش آموزان هارت برای نظارت و مراقبت در حین انجام چکاپ ها رفته بودند .

پیک ها را میشد کنترل کرد آن هم به شرط حضور هارت ها در کنارشان .

بدون هارت ها ، پیک ها فرصت را غنیمت می شمردند تا با نقض قوانین و سرکشی ، وجود سرکوب شده اشان را در جامعه ای که دور محور هارت بودن می چرخید ، آزاد کنند. البته همه پیک ها اینگونه نبودند با این حال تعدادشان از مردم پیکی که از این تبعیض ها ناراضی بودند ، کمتر بود .

در مدرسه هم  ،چنین  جوی حاکم بود .

حماقتی ابلهانه بود ، رفتن به مدرسه  آن هم با وجود هارت بودن  در روزی که فقط پیک ها حضور داشتند.
اما بریژیت  شجاع و غم دیده که عاشق موتورش بود حاضر بود حماقت کند و لباس ابلهان را بپوشد اما به جای خانه به مدرسه برود .
در مدرسه و خانه ، امنیت و حمایتی نداشت .
حداقل مدرسه بزرگ بود و پر بود از سوراخ ، تا موش کثیفی مثل بریژیت _ به تعبیر مادرش_  بتواند در آنجا پنهاه بگیرد و قایم شود .
زخم های روحی اش می سوخت و دلش گریه کردن می خواست . اما فعلا باید درد هایش را در درون خودش نگه می داشت.

Kodokushi Where stories live. Discover now