Feel seven*secret date2

45 7 6
                                    

"تسوروی عزیزم ، نمی دانم که بود .. گمان می کنم یکی از دوستان کوچکمان بود که این باور قدیمی را برایم تعریف کرد . می گفت ، اگر آرزوهایمان را سوار قاصدک ها کنیم به آسمان واقعیت می رسند و لباس حقیقت می پوشند .
من رویابافم ، و بارها رویای رسیدن قاصدک آرزویم  به تو را بافتم  چون  تو قهرمانی بودی که خیال را زنده می کرد .

پس چرا ما هایی که قاصدک بودیم  ، بی آنکه پرواز کنیم در حصار  حقیقت پوچ نما گرفتار شدیم تا به تویی که آزادی را یادمان دادی نرسیم ؟
امان از سرنوشت بد سرشت که چیزی جز زندانی بودن برایمان ننوشت."

- تو اینجا چیکار می کنی ؟

به زور روی پاهایش ایستاد  و از مرد فاصله گرفت .

نفس عمیقی کشید و چشم های طلایی اش را بار دیگر به مرد دوخت .

مرد دستانش را به درون پیراهن گلدار سبز قرمزش که دکمه هایش را باز گذاشته بود فرو برد .
بکهیون تا به حال هیچ وقت او را اینگونه ، نیمه برهنه ندیده بود .
عضلات سفید مرد وسوسه بر انگیز به نظر می رسیدند و بکهیون می توانست نگاه های گرسنه زیادی را بر روی آن بدن ببیند .

- اینجا چیکار می کنی سهون اوه ؟مگه نباید الان پیش جونگین باشی ؟

سهون با نگاهی ناخوانا بکهیون را تماشا کرد . با چشم های ریز شده استایل بکهیون را از نظر گذراند .

- فکر می کردم از لباس های لختی و پارتی های این طوری بدت میاد ! اینجا چیکار میکنی ؟

بکهیون دست به کمر زد ، یقه گشاد تاب را از خودش فاصله داد ، این سوالی بود
که از خودش هم  می پرسید و مطلقا دوست نداشت جوابی به آن بدهد .
او انجا چه میکرد؟

جایی که حس نا امنی اش را تشدید می کرد و باعث می شد بخواهد فرار کند ؟
بکهیون درونگرا یا غیر اجتماعی نبود .
از میهمانی و بودن کنار دوستانش لذت می برد اما هم زمان از چنین جمع هایی بیزار بود.

حق به جانب به سمت جلو و پسر بزرگتر رفت .

- جوابمو ندادی ..جونگین برگشته ؟ خودت اینجا چیکار میکنی ؟

پسر بلند تر خواست چیزی بگوید اما با دیدن صحنه مقابلش کلافه سر برگرداند و بدون توجه به نگاه پر سوال بکهیون، در حالی که همچنان به پشت سر پسر  خیره بود  مچش را گرفت و به سمتی کشید .

- اینجا جای خوبی برای حرف زدن و حتی تفریح کردن نیست .

بکهیون که از نگرفتن جواب کلافه شده بود و از استرسی که روحش را گرفته بود حس حالت تهوع می کرد .

کنجکاو خواست نگاه سهون که  ناگهانی تصمیم گرفته بود جایش را عوض کند دنبال کند ، که دستان سهون که روی چشمانش قرار گرفت ، مانع از دیدن چیزی شد .

Kodokushi Where stories live. Discover now