feel four*Who is the unknown man?

36 15 19
                                    


«می دانستم اقیانوس را دوست داری ، می دانستم دلت پر کشیدن و آزادی‌ را می خواهد ، تو می خواستی جهان زیبا را ببینی و من...
چه ساده به دل تو ، دروغ گفتم ..از دنیایی که هیچ چیز جز ، نتوانستن برایمان نداشت .
من دیوار آرزو ها و خیالت را بلند و بلند تر کردم ، تا از تو در برابر پوچی که کنارت نفس می‌کشید محافظت کنم .
غافل از اینکه تو از بلندای همان دیوار سقوط کردی ...»

همه چیز عادی به نظر می‌رسید . حداقل مردمی که در آن ساعت به فروشگاه بلو هارت می آمدند این خیال را داشتند .
اما ماجرا برای صاحبان فروشگاه چیزی فراتر از عادی و غیر عادی بودن ، بود.

چند شب قبل دزدی های سریالی چند وقت اخیر ، گریبان گیر فروشگاه رد هارت در منطقه دو شده بود.
با توجه به محل آن فروشگاه - که منطقه ای در مرفه بود- احتمال دزدی بعید به نظر می‌رسید بخصوص با وجود امنیت بالایی که در آنجا وجود داشت .

اما باز هم سارقان توانسته بودند بی هیچ ردی به فروشگاه رد هارت دستبرد بزنند .

به همین دلیل بود که صاحبان فروشگاه بلو هارت که در منطقه سه بودند ، امروز کمی نگران به نظر می رسیدند.

نه تنها آنها ، بلکه باقی فروشگاه های ایلات مرکزی هم احساس خطر می کردند ، دزدی از فروشگاه‌شان چیز آسانی نبود.

این قضیه فعلا فقط در بین اعضای اتحادیه فروشگاه ها و وزراتخانه باقی مانده بود. هیچکس دوست نداشت مردم را ترسیده و آشفته ببیند . آن هم با وجود اغتشاش گرانی که مخالف کار های وزارتخانه بودند و اگر می فهمیدند ، تنها از آب گل آلود ماهی می گرفتند و حال عمومی مردم برایشان مهم نبود .

آنها سعی داشتند مانع از فهمیدن مردم شوند.
هرچند
اینکه مردم کی متوجه اتفاقات شوند ، فقط زمانش نام معلوم بود. اگر نه ، ماه هیچ وقت پشت ابر نمی ماند .

میرا به ساعت مچی کلاسیکش که هدیه تولدی بود که بکهیون چند سال قبل از عتیقه فروشی برایش گرفته بود ، خیر شد .

انتظار می رفت تا یک ساعت دیگر ،کلاس های بکهیون تمام شود و به خانه باز گردد.

البته ، قبلا به او پیام داده بود که مستقیما به فروشگاه بیاید .

Kodokushi Donde viven las historias. Descúbrelo ahora