chapter 2

23 3 2
                                    


وارد راهروها شدم رفتم سمت اتاقم در رو باز کردم و رفتم تو که با دیدن زین که جلو وایساده بود و فقط ش*و*ر*ت تنش بود جا خوردم چند ثانیه فقط نگاهش کردم اونم که انگار شوکه شده بود فقط خیره نگام میکرد سریع روم رو برگردوندم و عصبی گفتم
-اینجا چیکار میکنی؟؟
سرفه ای کرد تا به خودش مسلط بشه و بعد گفت
-خب...بهم گفتن بیام اینجا اتاقم...هنوز کامل آماده نشده بود اونا هم گفتن...تا تو نیومدی بیام اینجا!
حرصی ولی آروم گفتم
-لعنتی!
بعد بلندتر گفتم
-پوشیدی یا نه؟؟
-آره...میتونی برگردی!
برگشتم و همونموقع هم زین موهاشو مرتب کرد و اومد سمتم
دستاشو به کمرش زد و چشماشو ریز کرد و نگام کرد
طلبکاره ها!!
یه ابرومو دادم بالا
- چیزی شده؟؟
دست به سینه شد
- نه میخواستم فقط بدونم تو اصولا جایی میری در نمیزنی؟؟
با حرص موهامو زدم پشت گوشم
- آقای زرنگ بنده نمیدونستم تو اتاقی که 2 ساله فقط خودم توش میرم و میام و کلیدش دست خودمه باید در بزنم و وارد بشم!!!
خیلی خونسرد رفت سمت آیینه و موهاشو درست کرد.
کولشوانداخت رو دوشش
اومد کنارم
- تا بعد...رقیب!!!
دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص گفتم
- تا بعد!!
از اتاق رفت بیرون

نفسمو با حرص دادم بیرون پسره پررو بزنم لهش کنما اه!سریع لباسمو عوض کردم کلاه کاسکتم رو برداشتم سوییچو گرفتم دستم و دویدم بیرون وقتی رسیدن جلوی در نایل رو دیدم که به موتورم تکیه دادم رفتم پشتش و زدم تو سرش
-تکیه نده به عشقم له شد!
برگشت سمتم شوکه شد بود بعد حرصش گرفت
-موتورت از من مهمتره؟؟سرم رو ناقص کردی!!
بعدم با دستش سرشو مالید
با نیش باز گفتم
-معلومه عشقم از تو مهمتره بلوندی!
کلاه کاسکتم رو سرم کردم و سوار شدم هنوز داشت حرصی نگاهم میکرد
-بسه دیگه کشتیم با نگاهت سوار شو!
اول یه نفس عمیق کشید بعدم سوار شد با خنده گفتم
-محکم بچسب بلوندی!!
و با تمام سرعت راه افتادم
داد زد
- تورو به مسیح یواش تر بابا نفسم بالا نمیاد!!
از ته دل خندیدم
- هی پسر تو که باید عادت کرده باشی! برو خداروشکر کن تک چرخ نمیزنم
حرص زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم.
پیچیدم تو کوچه ای که عاشقش بودیم.
کوچه ی بچگیامون...کوچه ای که دور تا دورش درختای بید مجنون بودن
از دور که کوچرو نگاه میکردی انگار یه تابلوی نقاشیو دیدی
نگه داشتم.
- بپر پایین بلوندی
پیاده شد.
جک موتورمو زدم و پیاده شدم
کلاهمو برداشتم و به دسته موتور آویزون کردم
موهامو مرتب کردم
- بریم؟
دستشو گرفتم
- بریم

باهم وارد کافه شدیم اینجا پاتوق من و نایل بود با وارد شدنمون صدای داد آشنایی بلند شد
-بهههههه قهرمانان وارد می شوند!!!
سرم رو با تاسف تکون دادم و به پسری بلوندی که رو به روم بود نگاه کردم
-خجالت بکش لوک! آبرومون رو بردی!
خندید و دست کشید رو حلقه ی لبش نایل هم به طرفداری از من گفت
-راست میگه دیگه لوک همین دوتا مشتری هم که داری میپرن ها!
لوک بازم خندید و گفت
-دلم میخواد همه بدونن دوستام قهرمانن مشکلی هست؟؟
نایل خندید منم خندم گرفت لوک تو بدترین شرایط هم آدم رو سرحال میاورد
نایل گفت
-خیلی خب دوست! برو همون همیشگی هارو بیار برامون بدو!
-چشمممممم
و سریع رفت
من و نایل هم سرجای همیشگیمون ینی صندلی کنار پیشخوان نشستیم
نایل آرنجشو رو میز گذاشتو سرشو به دستش تکیه داد
نگاهشو اطراف چرخوند
سوت زدم
- کجایی پسر؟
- هوم؟ همینجا!بدبختی یه کیس مناسب هم پیدا...
تیز نگاهش کردم
- بله؟؟؟؟
آب دهنشو قورت داد
- اوم...خب نه یعنی یه کیسه مناسب هم...
- خب اینو که گفتی یقبیش؟؟؟
- اوم...
همون لحظه لوک سفارشامونو آورد
- آخ جون!!! بالاخره سفارشامونو آوردی!!!
لوک با چشمای گرد شدش به نایل نگاه کرد
- بالاخره؟؟؟ همش ده دقیقه طول کشید!!
زدم تو بازوی نایل
- این دفعرو شانس آوردیا!
لبخند دندون نمایی زد

RaceWhere stories live. Discover now