chapter 3

13 1 1
                                    


تو فکر بودم که صدای نی نایل رو اعصابم رفت
- نایل!! به خدا تموم شده اون شیک لعنتی آخه بسه دیگه!!
نیو ول کرد و لباشو جمع کرد
- میدونی که بشینیم اینجا من فقط سفارش میدم یا بریم یا بذار راحت باشم دیگه!
پووووف از دست بلوندی
- پاشو پاشو بریم!
- بریم آفرین!!
نایل پول سفارشامونو بغل بشقابا گذاشت
- لوک!! پسر ما داریم میریم
لوک از پشت پیشخون داد زد و جوابمونو
- خدافظ قهرماناااا
از کافی شاپ زدیم بیرون که موبایلم زنگ زد
از تو جیب شلوارم دراوردم با دیدن صفحه ی گوشیم نفسم سنگین شد...هی آروم باش دختر!
جواب دادم
- الو؟
اوم...بله بله
من...نه
شما فقط چند هفته ی دیگه به من فرصت...
الو الو الو؟ لعنتی!!
گوشیمو قطع کردم و تو دستم فشارش دادم.
نایل دستشو دور کمرم گذاشت
- حالت خوبه؟ کی بود؟
دستشو پس زدم
- هیچی!! فقط یه کاری برای من جور کن که من این لعنتیو تسویه کنم همین!!
نایل اول بهم خیره شد که سعی داشتم نفسام رو آروم بعد با لحن مهربونی گفت
-چیزی تا مسابقه اصلی نمونده لیو...قول میدم همه چی درست میشه!
بهش نگاه کردم من خیلی عوض بودم همیشه همه چی رو سر نایل خالی میکردم ولی اون هیچوقت هیچی بهم نمیگفت آروم گفتم
-نایل...متاسفم...منو ببخش...
نایل آروم خندید
-حرفشم نزن دیوونه! تو که کاری نکردی!
هیچی نمیتونستم بگم هیچ کاری نمیتونست محبت های اون رو جبران کنه با لبخند نگاهش کردم
نایل آروم دست کشید رو گونم و با لبخند گفت
-بریم؟
نفس عمیق کشیدم کلاهم رو سرم کردم و سوار موتور شدم
-بریم

سوار شد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و قلقلکم داد
خندیدم
- نکن بچه!
-آهاااان آخیش بالاخره خندیدی
لبخند زدم...به نظر من هر آدمی تو دنیا باید یه نایل کنارش داشته باشه
راه افتادم - نایل میری خونه؟
- آره باید یکم به کارای این کمپانیه برسم و چنتا ایمیل بزنم
سرمو تکون دادم
بعد از چند دقیقه رسیدم در خونش
- رسیدیم بلوندی!
پیاده شد
یه ضربه ی کوچیکی به کلاهم زد
- مواظب خودت باش قهرمان کوچولو
لبخند زدم اما چون کلاه داشتم ندید
- هی میگم نزن رو کلام!! من کوچولوام؟؟؟
کلیدشو دراورد
- بله کوچولوی منی! برو ببینم
زدم تو بازوش
- خدافظی
و رفتم

سرعتم رو بیشتر کردم رسیدم خونه موتور رو تو گاراژ پارک کردم این موتور بابام بود که به من رسیده بود بابا هم مثل خودم راننده بود ولی...یه بار تو مسابقه تصادف کرد و مرد
در خونه رو باز کردم و رفتم تو هوای گرفته ی خونه خورد تو صورتم پوزخند زدم
هه...خونه...بعد از مرگ بابا این خونه مرده شد و از وقتی هم که مامان رفته بیمارستان این خونه دیگه از بین رفت همه جای خونه تاریک بود یه راست رفتم بالا تو اتاقم لباسم رو درآوردم و پریدم تو حمام
آب گرم حالمو جا آورد بعد از یه ربع از حمام اومدم بیرون. حوله ی تنیمو تنم کردمو با یه حوله ی کوچیک موهامو خشک کردم.
رفتم دم پنجره...چه غروبیه...
سرمو تکون دادم.ول کن لیو!!
لباسامو پوشیدم
رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
این چه خونه ایه مکس...خونه ای که توش با اومدن تو صدای جیغ من گوش همسایه هارو کر میکرد...حالا تبدیل به ماتم کده شده...فقط صدای پاندول و تیک و تاک ساعت قدیمیه تو هاله که سکوتو میشکنه.
تو همیشه میگفتی...خونه ای خونست...که توش صدای خنده باشه.
لبمو گاز گرفتم. قطره اشک سمجی که داشت رو گونم سر میخوردو با پشت دستم پاک کردم
رفتم زیر پتو.
به پهلو خوابیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
به قاب عکسمون نگاه کردم. دست خودم نبود و صدام لرزید.
- شب بخیر بابا...شب بخیر مامان...
آباژورمو خواموش کردم...هه ساعت نزدیکای هشت و من دارم میخوابم
واقعا تنهایی...

RaceWhere stories live. Discover now