Part1

210 15 0
                                    

"تمامیِ اتفاقات داستان جز انقلاب فرانسه ساخته‌ی ذهن نویسنده می‌باشد و کراکترهایی همچون جوزف آگوست، وجود خارجی ندارد."
___________________________________

نگاهی به دست راستش کرد و با دیدن خنجر خونی توی دستش، انگار تازه متوجه کاری که کرده بود، شد.
خنجری که درون دستش بود، از بین انگشت‌هاش سُر خورد و روی زمین افتاد.
«من چه کار کردم؟»
نگاهش رو آروم از دستش گرفت و به صورت بی‌روح فرد روی زمین داد.
رفته‌رفته، صداهای اطرافش براش مبهم شدن و تنها چیزی که می‌شنید، سوت کشیدن مغزش بود.
پاهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشتن و روی زمین، کنار جسد سرد پسرش سقوط کرد.
با صدایی لرزون و تحلیل رفته زیر، لب زمزمه کرد:
«قلب من؟»
دستش رو به سمت چهره‌ی زیبایی که حالا به خواب ابدی رفته بود، برد و با برخورد دستش با پوست یخ کرده‌اش، لرزی کرد و عقب کشید.
«چرا انقدر سردی؟»
چه کار کرده بود؟ خودش اون رو کشته بود؟
سرش رو به معنای مخالفت، تندتند به چپ و راست تکون داد.
«نه نه نه! امکان نداره. نمی‌شه، من نمی‌تونم چنین کاری رو انجام داده باشم.»
ناگهان به سمتش خیز برداشت و یقه‌اش رو توی مشت‌هاش گرفت.
درحالی که کنترلی روی صدا و اشک‌هاش نداشت، فریاد زد:
«بلند شو، بلند شو. تو نمی‌تونی بمیری.»
وقتی بازهم سکوت و چشم‌های بسته‌اش رو دید، تمام بدنش یخ کرد.
با عجز و بغضی سنگین دوباره تکونی به بدن بی جونش داد.
«بلند شو... خواهش می‌کنم.»
اما باز هم چیزی نصیبش نشد. و وقتی که سرش رو بالا آورد و از میان انبوه درختان، دو جفت چشم قرمز رنگ رو دید، آخرین کورسوی امیدش هم از بین رفت و متوجه‌ی حقیقت وحشتناکی شد.

"و آخرین لبخندت را کنار کسی جز خودم دیدم"

''19 ژوئن 1787 ساعت 1:00 صبح - فرانسه''

درحالی که زانوهاش رو بغل کرده بود، به گوشه‌ای زل زده بود و خودش رو به عقب و جلو تاب می‌داد.
«باید نابود بشه... باید از بین بره، همه‌ی ما می‌میریم.»
با صدای باز شدن در و وارد شدن ناپلئون، دوباره بغض کرد و با صدای بلندی شروع به اشک ریختن کرد.
ناپلئون، توجهی به اتاق به هم ریخته که هر کدوم از وسایل به گوشه‌ای پرتاب شده بودن و بعضی از اون‌ها هم شکسته بودن نکرد و به سمت دخترک قدم برداشت.
رو به روش زانو زد و با نگرانی، پرسید:
«چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
دختر خودش رو توی آغوش ناپلئون انداخت و با لکنت و ترسی وصف نشدنی، گفت:
«دیدمش، بازم دیدمش. همه رو از بین می‌بره، همه رو نابود می‌کنه.»
منظور دختر ترسیده رو متوجه شد. اون باز هم کابوس دیده بود.
بدون اینکه چیزی بگه، دست‌هاش رو دور بدن لرزون دختر حلقه کرد و با لحن آروم و دلگرم کننده‌ای گفت:
«آروم باش، همه چیز درست می‌شه.»
بعد از چند لحظه ازش جدا شد و با حفظ خونسردی پرسید:
«خب بگو چی دیدی؟ چیزی فهمیدی که بتونه توی پیدا کردنش کمکمون کنه؟»
دختر که از چند دقیقه پیش کمی آروم‌تر شده بود، سری از روی منفی تکون داد و گفت:
«نه، فقط فهمیدم که یه پسرِ.»
نفس عمیقی کشید و از روی زمین بلندش کرد. درحالی که به سمت تخت داخل اتاق هدایتش می‌کرد، زمزمه کرد:
«باشه. الان استراحت کن، فردا باز هم صحبت می‌کنیم.»
سری از روی تایید حرف مرد رو به روش تکون داد و روی تخت خوابید. امیدوار بود این بار که می‌خوابه، فقط برای یک بار توی این چند سال، کابوسی درباره‌ی اون موجود وحشتناک نبینه.
***

Transmogrification|تناسخOnde histórias criam vida. Descubra agora