«شیطان زمانی فرشته بود و حالا همهی ما را به قعر جهنم میکشاند.»
حسش میکرد، روح اون خدا رو حس میکرد.
مطمئن بود همینجاست و داره نگاهش میکنه.
نگاهش رو از نقطهای که بهش خیره شده بود گرفت و تمام کلبه رو از نظر گذروند.
در حد مرگ ترسیده بود.
حالا باید چکار میکرد؟ باید به کجا فرار میکرد؟ قبل از اینکه خودش اون رو پیدا کنه، پیداش کرده بود.
شک نداشت به زودی به سراغش میاومد و زندگیاش رو به پایان میرسوند.
بزاق دهانش رو فرو فرستاد و نفس عمیقی کشید.
باید خونسردیِ خودش رو حفظ میکرد. شاید فقط اشتباه کرده بود.
دستش رو به سمت گردنش برد و الماس آبی رنگ رو لمس کرد.
کمی سرش رو خم کرد و به سوسو زدن نور الماس خیره شد.
بعد از چند لحظه، سریع گردنبند رو درآورد و روی میز کنار صندلیاش گذاشت.
به محض درآوردن گردنبند، حس و انرژیای که تا چند لحظه پیش داشت، ناپدید شد.
نیمنگاهی به گردنبند روی میز که همچنان درحال خاموش و روشن شدن بود، انداخت.
نگاهش رو ازش گرفت، نفسش رو از روی راحتی به بیرون فرستاد و چشمهاش
رو بست.
بالاخره اون روح، اون حس، و اون انرژی ازش دور شده بود.
درحالی که نمیدونست شاهزادهی جوان هنوز هم بهش خیره شده بود و سوالهای زیادی در ذهنش به وجود اومده بودن.
رفتارهای زن براش عجیب بود.
انگار میدونست که اون، اون جاست. اما بعد از درآوردن گردنبند، همه چیز تغییر کرد.
چشمهاش رو دور تا دور کلبه گردوند. وسایل و اسباب زیادی به چشم نمیخورد.
دو عدد صندلیِ چوبی و یک میز مقابلش در وسط کلبه قرار داشت.
قدمهای آرومش رو سمت زن برداشت و مقابلش قرار گرفت.
چند لحظه نگاه خیرهاش رو به صورت زن داد. به شدت چهرهی آشنایی داشت، اما تا جایی که به یادش میاومد، اون رو هیچوقت ندیده بود.
نگاهش رو از زن گرفت و به گردنبد داد.
الماس آبی و شفافی داشت، اما هر چند ثانیه یک بار تیره رنگ میشد و دوباره به حالت اولیهاش بر میگشت.
نفسش رو کلافه به بیرون فرستاد و چشمهاش رو به یکدیگر فشرد.
بعد از باز کردن چشمهاش، دوباره توی اتاق خودش بود.
حیرتزده، نیم خیز شد و به اطراف نگاهی انداخت.
در همهی این سالها، این عجیبترین اتفاقی بود که براش افتاده بود.
آرومآروم به حالت اولیهاش برگشت و شروع به مالش دادن شقیقههاش کرد.
«واقعا چیزی تا دیوونه شدنم نمونده.»"24 ژوئیه ساعت 8:05 صبح"
وارد باغ سلطنتی، که از درختها و گلهای بیشماری پر شده بود، شدن.
در گوشه و کنار باغ، چندین سرباز با نیزههایی به دست، برای محافظت ایستاده بودن.
نفس عمیقی کشید، نگاه زیر چشمیای به فرد کنارش کرد و گفت:
«میخوام امروز از کاخ برم بیرون.»
سیبل، سوالی به پسر نگاه کرد.
«چرا؟»
«از فضای کاخ متنفرم.»
سری از روی فهمیدن تکون داد و گفت:
«باشه، شاید یه بار دیگه توی جنگل گم شدیم.»
تک خندهای به حرف پسر کوچکتر کرد و سرش رو پایین انداخت.
بعد از چند لحظه قدم زدن از حرکت ایستاد، روی چمنها نشست و سیبل هم متقابلا رو به روش نشست.
«اگه یه روز بفهمی کسی که خیلی بهش اعتماد داشتی چیزی رو ازت پنهان کرده، چه واکنشی نشون میدی؟»
سیبل که تا اون لحظه نگاهش به چمنها بود و اونها رو میکَند، سرش رو بالا آورد.
شونهای بالا انداخت و گفت:
«نمیدونم، اول باید بدونم اون چیزی که ازم پنهان کرده چیه؟»
«یه چیز خیلی مهم.»
نگاهش رو به آسمان آفتابیِ بالای سرش داد و بعد از کمی فکر کردن، درحالی که به صدای آواز پرندگان گوش میسپرد، پاسخ داد:
«اول دلیل مخفی کاریش رو میپرسم، اگر قانع کننده نبود، نسبت بهش بی اعتماد میشم و...»
مکثی کرد و به شاهزادهی مقابلش خیره شد.
جوزف، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر به پسر خیره شد.
«و؟»
«و به این فکر میکنم چرا انقدر براش قابل اعتماد نبودم که درباره اون موضوع بهم بگه؟ فکر کنم یه مدت خودم رو سرزنش کنم.»
«چرا سرزنش؟»
دلیل این سوالها رو نمیفهمید، چرا داشت میپرسید؟ از نتیجهی این بحث به چه چیزی میخواست برسه؟
«چون من آدمی هستم که میخوام دوستان و نزدیکانم بهم اعتماد کنن، درمورد هر چیزی که ناراحتشون میکنه با من حرف بزنن. چه بسا که اون فرد یکی از مهمترین افراد زندگیام باشه. از اینکه بهم اعتماد و اطمینان نداشته باشن، متنفرم.»
شاهزاده، سری از روی فهمیدن تکون داد و کمی لبهاش رو جمع کرد.
هنوز مطمئن نبود که میتونه به سیبل همه چیز رو بگه یا نه؟ اونها شانزده سال دوست هم بودن و به یکدیگر اعتماد داشتن، اما جوزف هنوز هم اطمینان نداشت.
به پسرک شکی نداشت، اما نمیدونست اگر چیزی دربارهاش بهش بگه، چه واکنشی نشون خواهد داد.
«چرا پرسیدی؟ چیزی از من مخفی کردی؟»
با سوال سیبل، دست از افکارش برداشت و چند لحظه بیحرف بهش خیره شد.
لبخند کوچکی زد و پاسخ داد:
«نه، فقط کنجکاو شدم.»
![](https://img.wattpad.com/cover/369049974-288-k141564.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Transmogrification|تناسخ
Hayran Kurguچنل پلی لیست، ادیتها و اسپویلها: @/TransmogrificationFic جوزف(هیونجین)شاهزادهی فرانسه که چیزهایی دربارهی گذشته و هویت اصلیش رو داره به یاد میاره. از مادری که به طرز وحشیانهای کشته شد، پدری که از وجود فرزندش با خبر نبود و جادوگرهایی که به دنبال...